انتظار

Posted by کت بالو on July 13th, 2006

دهه ي بيست و سي دارن خيلي طول مي كشن. حس اش نيست ديگه.
نمي شه يه جوري,‌ زودتر رفت دهه ي هفتاد و هشتاد؟ حتما بايد پنجاه شصت سالي منتظر شد؟

يه حس خفگي…اين همه انتظار…يا تكاپوي احمقانه ي هر روزه…براي چي؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

لينك باحال!!!!

Posted by کت بالو on July 12th, 2006

از باحالترين لينك هايي هست كه در تمام طول مدت وبگردي ام پيدا كرده ام.
مثل هول ها دارم يكي يكي ميارمشون روي هارد كامپيوترم!!!!!! لينكه ديگه. يه وقت مي بيني امشب هست و فردا…دود مي شه مي ره آسمون.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يادداشت براي دل خودم (۷)

Posted by کت بالو on July 12th, 2006

يه چيزي عين دلشوره توي وجود آدم بالا و پايين مي ره. پدپده اي كه آزار مي ده, و نمي دوني آيا بايد ازار بده. آيا پديده نادرسته, يا نبايد آزار بده, و تو نادرستي (!!).
فقط مي دوني يه چيزي يه جايي داره قلقلك مي ده و بد قلقي مي كنه.
شايد دوباره برگردم و حسابي مذهبي بشم. اونطوري يه چارچوب رو مي پذيري. نه از روي منطق, فقط و فقط به خاطر اين كه ذهنت رو از سرگردوني و يه عالمه سوال هاي بي جواب و بي سر و ته نجات مي ده. مي پذيري, همينه كه هست. تكليفت رو مي فهمي. ايدئولوژي ت معلوم مي شه,‌ و اگه باز تنت نخاره و متفكر ديني نشي, مي توني خوشحال و خندان تا آخر دنيا زندگي كني و مطمئن باشي كارت درسته و آخر سر هم مي افتي درست وسط مركز شهر بهشت برين, و مهم نيست كه چي بخواي, هر چي بخواي اونجا واسه ت مهيا مي شه. چون روحت رو نجات دادي و حفظ كرده اي.
بدبختي…يه جورايي از اون مرحله هم گذشته ام. برگشتن به اون مرحله…يه كمكي سخته.

خلاصه…دلشوره هه بيخودي مي ره بالا, مياد پايين. قلقلك مي ده. اذيت مي كنه. آزار ميده. اين مغز نداشته ي من هي بي خودي فكر مي كنه. مي خوره به ديوار. تلو تلو مي خوره. برميگرده… بي قراري مي كنه. عين احمق ها…دست و پنجه نرم مي كنه, با من, با خودش, با همه ي دنيا. با كل آفرينش. هي بي قراري مي كنه. هي…
يه جوري, يه كسي, يه اتفاقي بايد به من ياد بده, چه جوري مي شه زد بر طبل بيعاري؟
آدم مي تونه يه قسمت از خودش رو بندازه دور؟ با باقيمانده اي كه كاري به كارش نداره و آزارش نمي ده باقي دنيا رو سر كنه؟

بعضي آدم ها هستن كه دوستشون داري, از سر وظيفه. از سر قدرداني. وظيفه داري در قبالشون. اگه وظيفه رو نداشتي, هيچ وقت از اون آدم خوشت نمي اومد, و هرگز نمي خواستي ببيني اش. چاره اي نيست.
و…به خدا منظورم به شما نيست. كسي كه منظورم بهش هست, وبلاگ نمي نويسه, وبلاگ نمي خونه. و اصولا حتي تا حالا به يه دگمه ي كامپيوتر هم دست نزده. به تمام مقدساتم قسم مي خورم.

حدس بزنين چي؟ دوباره فرانك اينجاست. دوباره كل كل كرديم. دوباره عكس هاي محجبه ي من رو مي خواد…كه مقايسه كنه با دامن نه چندان بلندي كه الان تنمه!!!!
بزنم توي ملاجش؟ يا…فردا دوباره بر مي گرده. فردا مي زنم توي ملاجش.
به هر حال قول مي دم. تا آخر امسال مريض نمي شه. يه دوناتم رو كه نمي خواستم بخورم دادم كه فرانك بخوره!!! گرچه…هنوز نخورده اتش.

كارم خيلي زياده. به خاطر نمي دونم چي, دلشوره دارم. نمي تونم حواسم رو جمع كار كنم!!!
گل گاوزبون بايد واسه دلشوره خوب باشه به نظرم!!!
انشالله, خدا بخواد, رو فرم ميام دوباره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يادداشت براي دل خودم (۶)

Posted by کت بالو on July 11th, 2006

دلم گرفته است, دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده ي شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به مهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني ست

فروغ قطعا نهايت احساس يك انسان, خصوصا زن رو تجربه كرده, و به زيباترين و زنانه ترين شكلي بيانش كرده.
طبق معمول افسوس مي خورم به خاطر كوتاهي عمرش. فرصت تجربه ي احساس يك زن در دهه ي چهل و پنجاه و …هزار سالگي رو نداشت. جدا حيف.

به خوبي به خاطر ميارم اولين بار چه موقع اصطلاح خسته ي روحي بودن رو شنيدم. يازده سالم بيشتر نبود. نفهميدمش. بايد لااقل هفت هشت سالي بيشتر صبر مي كردم تا حس اش كنم.

من به شكل غريبي خوشبختم, و به شكل غريبي گاهي وقت ها دلتنگ مي شم. اين دو متضاد با هم!!!
بهتر بگم, قسمتي از من كه زندگي مي كنه به طرز غريبي خوشبخته, فقط دلتنگ اون قسمتي از وجودم مي شه كه رفته رفته از زندگي اون قسمت اول بيرون رفته.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

قانون,‌ بازنده

Posted by کت بالو on July 10th, 2006

صبح دوشنبه,‌ توي بارون و مه, كه همين طوريش هم دل گرفته است, راديو رو روشن كني و ببيني در مورد جسي واشنگتن حرف مي زنه. (بهتون توصيه مي كنم اگه حالتون خيلي سر جاش نيست, لينك رو نخونين, جزيياتش خيلي دلپذير نيست). پسرك هفده ساله ي سياهپوستي كه يه جايي توي تكزاس,‌در اوايل قرن بيستم, زجر كش شد, به دليل اين كه همسر پنجاه و سه ساله ي يك مزرعه دار سفيدپوست رو بعد از تجاوز جنسي به قتل رسونده بود!!!!

گويا زجر كش كردن و بدون محاكمه كشتن آدم ها, خصوصا سياهپوست ها از لكه هاي سياه تاريخ تكزاسه.
گوينده ي راديو مي گفت ما بايد تاريخ رو بدونيم, به دليل اين كه بدونيم چرا نژاد پرستي اينقدر مهم و خطرناكه, چه پديده هايي رو نمي خوايم كه ديگه در جامعه مون تكرار بشن, و چرا نمي خوايم هرگز شاهد اون پديده ها باشيم.

از من اگه بپرسين مي گم تبعيض نژادي و خصوصا تبعيض جنسي, كه متاسفانه بسيار پوشيده هم هستند, از بزرگترين معضلات جامعه ي معاصر هست. متاسفانه هر چيزي كه قبلا به صورت واضح و آشكار بوده, حالا داره به شكل پوشيده و زير جلدي به حيات خودش ادامه مي ده.

تنها صد سال پيش, و زجر كش كردن آدم ها بدون محاكمه.
مشابه آشكارش رو در دار زدن دو پسرك همجنس گراي ايراني, سنگسار, قتل هاي ناموسي, كشتن زنان فاحشه ي ايراني, و مثال هاي بسيار ديگه داريم.

اين راديو ها گاهي بدترين زمان ممكن رو براي يه بحث انتخاب مي كنن. دوشنبه صبح باروني, و بحث….

به نظرم قانون تا مدتها عالي ترين مجوز براي جنايت هاي بشري بوده!!! بدبختي, اينطور كه پيداست در بسياري جوامع سنتي, هنوز هم هست.

ب…له…مي دونستين كه تا سالهاي سال,‌ هاكي تشكيل شده بود فقط و فقط از شش تا دونه تيم؟ حالا يه عالمه هستن.
تازه, اولش توپش گرد بوده. حالا توپش شده يه استوانه ي قد كوتاه. دليلش؟ هان…خيلي ساده, بچه ها موقع بازي شيشه ي ملت رو مي شكستن. يه مغز فعال دگر انديش (!!!) پيدا شده, گفته آيه ي قرآن نيست كه توپ گرد باشه. استوانه اي مي كنيمش. روي يخ قشنگ سر مي خوره. به شيشه ي ملت هم نمي خوره.
تازه, اولش اون استوانه رو (كه بهش مي گن پاك) منجمد مي كنن. وگرنه يخ ها رو يه كمكي آب مي كنه. بعدش خود به خود ديگه از حالت منجمد بيرون نمياد. و…اگه بخوره توي صورت گولي (دروازه بان هاكي), صورت آقاهه (يا خانومه) پاره مي شه. بنابراين از يه سالي به بعد كه تكنولوژي هاكي پيشرفت كرد و ملت ضربه هاي پدر مادر دار زدن به پاك (!!), يه كلاه پلاستيكي با سوراخ هاي زياد كوچولو گذاشتن روي كله ي گولي!! كه سر و صورتش رو از پاره شدن حفظ كنه, و همينه كه گولي ها هميشه خوش تيپ ترين بازيكنان هاكي هستن. چون دندون و صورتشون محفوظ مي مونه. بنابراين به طور متوسط بين دختر ها سوكسه ي بيشتري نسبت به بقيه ي بازيكنان هاكي دارن.
تمام اين اطلاعات رو در چهار دقيقه اي گرفتم كه غذام داشت گرم مي شد. روند بعدي شرط بندي روي هاكيه. به گرگ و يه آقاهه ي ديگه كه نمي شناسمش (!!) گفتم اصلا راجع به هاكي نمي دونم, و اونها راجع به چهل و چهار ميليون دلار (كه نفهميدم جي هست) و تمام اون موارد بالا بهم اطلاعات دادن, و بعد گفتن كه اطلاعات بيشتر رو برام مي فرستن, كه آماده بشم واسه شرط بندي هاكي!!!
به نظرم توي شرط بندي خوب سر كيسه مي شم!!!! اينجور كه پيداست
براي هر شرط بندي وجود بازنده بيشتر لازمه تا وجود برنده!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

مثل هر روز

Posted by کت بالو on July 9th, 2006

دخترک مثل هر روز وارد میخانه شد.
مثل همیشه پشت تنها میز دو نفره ی میخانه نشست. مثل همیشه سیگاری آتش زد.مثل همیشه یک بطری کنیاک سفارش داد,با دو گیلاس.
به مردهای پشت پیشخوان نگاه کرد. به لیوان اشاره کرد:
-می نوشی؟
مثل هر روز مردی سر تکان داد.
روبروی دخترک نشست.
دخترک پکی به سیگار زد. مرد اولین جرعه را نوشید.
دخترک گیلاس کنیاک را مثل هر روز به جرعه ای نوشید.مثل هر روز, دهان باز کرد.مرد به دهان دخترک نگاه می کرد, مرد کنیاک را جرعه جرعه می نوشید.
دخترک فوران کرد. مثل هر روز, اشک و کلام از چشم ها و لب های دخترک لبریز می شد.
مرد کنیاک را جرعه جرعه می نوشید.
دخترک مثل هر روز سرش را روی دست هایش گذاشت و پلک هایش را بست.
مرد قطره ها ی آخر بطری کنیاک را از گیلاسش نوشید و پیش مردهای پشت پیشخوان بازگشت.
مردها از مرد هیچ نپرسیدند. مردها مثل هر روز می دانستند. هرگز کسی در نیافته بود دخترکی که هر روز به میخانه می آمد , چرا هر روز مردی را روبرویش می نشاند, چرا هر روز به زبان بیگانه ای سخن می گفت و چرا هر روز اشک می ریخت.

دخترک مثل هر روز سر از خواب مستی برداشت. از میخانه بیرون رفت.

مثل هر روز, تنها میز دو نفره ی میخانه, ترک بر داشت و روی پایه هایش خم شد.

مرد ها مثل همیشه می خندیدند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست :شاد نیست. می دونم. بگذارین به حساب آخر شب یکشنبه, که عینهو آخر شب جمعه ی ایرانی خودمونه. و اجبار در خوندن مطالبی که نه دوستشون دارم و نه می فهممشون!

هی…تراشیده ی باد و بلور, لیموی گس

Posted by کت بالو on July 9th, 2006

شعر از علی صالحی:

دنياي غم انگيز نادرستي داريم
خيلي ها سهم شان را
در اشتباه يك باور ساده از دست داده اند
خيلي ها رفته اند رو به راهي دور
كه نه دريچه اي چشم به راه و
نه دريايي كه پيش رو
عبور از اين همه هياهو
دشوار است
معلوم نيست اين قهقهه ي كدام كباده كش كور است
كه نمي گذارد حتي باد
هق هق خاموش زنان سرزمين مرا بشنود
حيف كه شاعرم
چقدر دلم براي سردادن يك شعار ساده
لك زده است
زنده باد پرندگاني كه نيم ساعت پيش
از بالاي اين باديه
سمت سايه هاي بالادست
نمي دانم رفتند يا بازآمدند
گريه كنيد رويانديدگان جنوبي ترين ترانه هاي من
كسي نيست
كسي نيامده
كسي نمي آيد
من اين راز را از مويه هاي مادرم آموخته ام
خسته ام كرده اند
ديگر از هيچ كسي نخواهم پرسيد
اين كه اين همه خسته
اين كه اين همه خودفروش
اين كه اين همه نااميد
اين كه
اين كه قرار ما نبود

عنوان پست, عنوان دفتر شعر علی صالحی ست. زیباست, مثل اغلب اشعار علی صالحی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on July 8th, 2006

این پیغام آفلاین رو گرفتم:

Hi, katbalou21 . Ever wondered what your significant other does online when you aren’t around? Would they flirt with other people or cheat if given the right opportunity? Mine did… Wanna find out just how faithful they would be in the face of temptation? http://chat-detectives.com

باحال بود.
اینش هیچی. نمی دونم اگه significant other ام همین پیغام رو بگیره چه خاکی به سرم بریزم!!!

گل آقامون گفته بودن اون داستان قبلیه غم انگیزه.
واسه این که یه کمکی شادش کنیم, بفرمایید:
مقاله ی گلوب اند میل در مورد اسباب بازی های جنسی.
خلاصه گفته باشیم مظنه دست خانوم ها و آقایون محترم باشه.واترپروفش با طراحی عالی با روکش طلا, ساخت بهترین کارخونه, خوش تراش, لوکس سیصد و بیست و پنج تا. بالاتر هم نمی ره. جای چک و چونه هم نداره.
ادله و براهین می خواین, بفرمایید:
To wit, the shop has just become the exclusive Canadian retailer of the Jimmy Jane, a waterproof, 24-karat-gold-plated vibrator that costs a cool $325.

و سیما خانوم. در مورد یادگیری رقص پرسیدین. از چه امامزاده ای هم. من تازه یه سال و نیمه که یادگیری رقص رو با معلم شروع کرده ام. قبلش کله پتره ای هر چی دستم می اومد از خودم اختراع می کردم. ایران هم که بودم یکی دو جا رفتم که کارشون رو نپسندیدم. برای رقص والس و ایرانی و فولکلور می خواستم. جای درستش رو نرفتم. وقتی اومدم کانادا تازه جای درستش توی ایران رو کشف کردم!!
نظر شخصی من اینه که اگه از کار کسی خوشت اومد, برو و رقص اش رو یاد بگیر. مگه این که بخوای کلاسیک و سیستماتیک یاد بگیری که کلاس های باله برای بزرگسال, و کلاس های رقص مدرن رو علاوه بر علایق شخصی خودت شروع کن.
وگرنه که هیچ آدابی و ترتیبی مجوی.
با نوار هم هیچ وقت تمرین نکردم. من با معلم همیشه راحت تر بودم.

هوا بهشتیه و دل من پر پر می زنه واسه ی یه جای بیرون از شهر. یا…بیرون از خونه. فضای باز. چمن, آفتاب, آب, آبجو, موزیک, یه کمکی هیجان, آب تنی, کمکی هم کتاب خوندن, شایدم تفریحات ناسالم و مقادیری هم سالم (!!!) توی آفتاب داغ تابستون.

مسابقه ی امروز رو پرتغال می بره. فردا رو فرانسه.
اگه می خواستم منطقی شرط بندی کنم, باید دقیقا خلافش رو می گفتم.
آلمان میزبانه, احتمال بردش زیاده. ایتالیا هم معمولا فرانسه رو می زنه.
منتها…قول داده ام, شرط بندی منطقی دیگه نمی کنم.

این فعالیت های تروریستی هم کشت ما رو.
می خواسته ان توی تونلی که از نیویورک می ره به نیو جرسی خرابکاری کنن. اینجور که از تیتر دستگیرم شده (حال خوندن کل ماجرا رو ندارم) از مانیتور کردن چت جریان رو کشف کرده ن!
اینها هم حوصله دارن تو هوای به این خوبی!

و از زیباترین اشعاری که خونده م, از منوچهر آتشی:

شيرين ترين آرزو
حضويري خوش
در رويايي شيرين است
سر حال ما ندارند اما رويا ها
به طبع خويش مي آيند
چرخي مي زنند
و مي گذرند
و وا مي نهندمان
سر چهار سوهاي نوميدي و سرگشتگي
ارواح شرير
انتقامجو
از ژرفاي فراموشي ها بر مي آيند
در شبي
كه چشم بيداري از دريچه اي
نمي پايد كوچه ها را
و به خواب ها كه رسيدند
گام سبك م تند مي كنند و شلنگ انداز به ريشخند
مي گذرند روي علف هاي خيال ما
كه نيم خواب
در خواب هامان حضور نمناك دارند
ما را چه گناه اي ارواح شرير
اگر زاده شديد
از بستر كودكي ما
و از هم آغوشي شوربختي و شقاوت ما مبروص ما را چه گناه ؟
شيرين ترين آرزو
حضوري خوش در روياست
اتفاقي كه باري مي افتد
و هزار بار نه

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بلورين

Posted by کت بالو on July 7th, 2006

دخترك بلورين چشم از تكه شيشه ي الوان براق بر نمي داشت. تلالو قوس و قزح ها, چشم هاي شفاف بلورين را خيره كرده بود, چنانكه سر برگرداندن در توانش نبود.
دخترك بلورين به درخشيدن عادت داشت, به شفاف بودن. اين قوس و قزح ها اما, از جنس ديگري بود. بلورين از هر طرف كه به آن الوان كوچك نگاه مي كرد, جلوه ي ديگري از قوس و قزح, رنگ بديع ديگري را مي ديد. اين همه رنگ را يك جا,‌ در وجه وجه هيچ تيله ي شفاف ديگري نديده بود.
دخترك بلورين نور را در خود تجربه كرده بود, گذر نور از خود را, حس نهايت روشنايي را كه از تمام وجودش عبور مي كرد. تجزيه ي نور اما حكايت ديگري بود. رنگ رنگ شدن نور, در هر بعد, در هر جهت.
بلورين طاقت ايستايي نداشت. نهايت حس خواستن, نهايت حس حركت, دگرگوني براي زيباتر شدن, براي چند لحظه اي فقط غرق تماشا بود. نهايت حس لذت. چشم هاي تيله ايش را بست و باز كرد.
الوان درخشان كوچك, همه ي نوري كه از بلوري رد مي شد, رنگ رنگ از بالا تا پايين, جلوه گر مي كرد.
بلورين لكه هاي كدر وجودش را به شفافيت همان نور كامل مي ديد. بلوري چشم از آن اعجازگر درخشان بر نمي گرفت.
به خودش آمد. دستش را جلو برد. بيش از ديدن مي خواست, لمس را,‌ با دست, با بند بند كريستالهاي سر تا پاي وجودش, با دل, با جان.
با تمام قدرت بلورينش به الوان درخشان چنگ انداخت. يك درد بي نهايت نا آشنا, تمام وچودش را در هم فشرد. آه….الوان درخشان را بي اختيار رها كرد.
براي يك لحظه توان گشودن چشم هاي بي رنگش را نداشت. رها شدن هميشه با تجربه ي شكستن همراه بود. دردش را براي يك لحظه فراموش كرد. چشم هايش را باز كرد. تلالو تمام رنگ ها, در بعد بعد آن الوان درخشان هنوز جلوه گر بود, و آن اعجاز گر درخشان, نه آن جسمي كه از رها شدن گزندي ببيند.
درد, دخترك بلورين را به خود آورد. دست هايش را نگاه كرد. رد خطوط دست هايش را خش انداخته بود. مجروح, آزرده. دخترك بلورين ناله مي كرد. دست هايش را به لب برد. به صورت ماليد. درد كه آرام تر شد, رنگها چشم هايش را خيره كرد.
با احتياط, با نوك پنجه ي پا, الوان را به گوشه اي خزاند. رنگ ها متفاوت بودند, زيباتر, پررنگ تر.
دور رفت. الوان شفاف بود, سيمگون.
نزديك شد, روي زمين خزيد. سينه هاي شيشه ايش خش بر مي داشت و او جلو مي رفت. دور الوان خزيد. اين بار, با نوك انگشت الوان را غلطاند. آن همه زيبايي خيره كننده,‌ كه دخترك بلورين در الوان مي ديد,‌ چيزي نبود كه به راحتي روي زمين رهايش كند.
دخترك بلورين روي پاهايش نشست. نور از سرش, عبور مي كرد, در الوان هزار رنگ مي شد و دخترك تمام وجودش را در نورها مي ديد. عقب تر رفت. حالا نوري كه از دلش مي گذشت به الوان مي رسيد. دخترك بلورين خواست تلالو را از نزديك ببيند. تصور كرد اگر الوان را توي سينه اش بگذارد, براي هميشه تلالو نورهاي سينه اش و تمام لكه هاي كدر را خواهد ديد.
باز دست جلو برد. الوان را به چنگ گرفت. به سرعت به سينه چسباند. درد, با شدتي ناگفتني, وجودش را در هم فشرد. الوان را بيشتر به سينه چسباند. تلالو, درد, در هر رنگ, در هر نور, بلورهاي نور, بلورهاي درد, درد, درد,….آ….ه. الوان را رها كرد.

چشم هايش را گشود.
از الوان فاصله گرفت. فقط نگاه مي كرد. دور الوان درخشنده ي سيمگون مي چرخيد و نگاه مي كرد. تلالو نورهاي سرش, دست هايش…
نشست,‌ آن طرف تر از الوان نشست. كريستال هاي اشك صورتش را پوشانده بود. بلورين, توان از خود كردن الوان را نداشت. آزرده اش مي كرد. تلالو رنگ هاي كريستال ها, در آن سوي الوان به گفت نمي آمد.
كريستال هاي اشك, دست هايش را, صورتش را, دلش را پوشانده بود. به الوان درخشان نزديك مي شد, نزديكتر. وحشت از درد, توان لمس را از دخترك بلورين مي ربود.
درمانده, نشست.
سايه اي نزديك مي شد. نه شفاف, از جنس بلور. نه آن كه حتي اشعه اي از نور را از خود عبور دهد. تاريك, كدر.
دخترك بلورين نگاه كرد. سايه عبور نور را محدود مي كرد. كريستال هاي اشك را فراموش كرد. انتظار لحظه ي بعدي وجود بلورين را در هم مي فشرد. دستي كدر,‌ نه از جنس بلور,‌ روي الوان سايه مي انداخت. تيله هاي چشم دخترك بلورين, حركت دست,‌ به سوي الوان, مشت شدن دست, بالا رفتن دست, و ايستادن دست مقابل يك جفت چشم رنگي كدر را بي پلك زدن دنبال مي كرد. كريستال ها آرام از چشم هاي بلورين جاري مي شد.
سايه, از دخترك بلورين دور مي شد.
بغض كهنه,‌ از گلوي بلورين, به دلش, به وجودش, ريشه مي دواند و شاخه هاي ترك را بر وجود شيشه اي دخترك مي دواند. يك صداي هق,‌ و…دخترك بلورين در هم شكست, هزار تكه شد.

دخترك بلورين هرگز ندانست. دخترك بلورين, شيفته ي يك تكه ي كوچك الماس شده بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on July 6th, 2006

باحال…آمريكا شاتل هوا كرده, كره ي شمالي سلاح هسته اي, يا يه چيز خطرناك قاره پيما رو به مراحل آخري رسونده, با يه عالمه چيزاي ديگه كه جسته و گريخته خبر دار شده ام, اونوقت اين فوتبال لامصب همه رو تحت الشعاع قرار داده!!!!

به نظرم اگه حتي كره ي زمين هم بر اثر برخورد يه شهاب سنگ آسموني متلاشي شده بود , هيچ كدوم از سكنه ي كره ي ارض حالي شون نمي شد تا بعد از سوت پايان بازي مسابقه ي فينال جام جهاني!!!!

سخت ترين كار دنيا مرغ خوردنه با كارد و چنگال پلاستيكي اگه سوسول باشي و بخواي دستهات كثيف نشه.
يه سري صفات در آدم جوري حك مي شن, انگار با ميخ روي سنگ كنده باشيشون.
اينجور كه از تعاريف مامانه بر مياد, از بچگي وقت غذا خوردن عينهو عنكبوت دستهام رو مي گرفتم هوا كه نكنه دستها و آستينم كثيف بشن. به نظرم اگه لباسم لك مي شده اينقدر جيغ و داد و گريه مي كردم كه به جاي اين كه دعوام كنن واسه چي لباسم رو كثيف كردم, فقط سعي مي كردن يه جوري ساكتم كنن و دلداري ام بدن!
اولين باري كه حدوداي يكي دو سالگي برده انم كنار دريا, جيغ زده ام و روي ماسه ها نرفته ام, چون مي ترسيدم كثيف و خيس بشم!!! يه حوله برام پهن كرده ان روي ماسه ها, با احتياط نشونده انم روي حوله. سطل و بيلچه كاملا بي مصرف مونده.
اگه من همچين دختر لوس خري داشته باشم, با كله فرو مي كنمش توي ماسه هاي خيس كنار ساحل و همه ي تنش رو مي كنم ماسه, تا اون باشه ديگه اينقده ننر بازي در نياره.
آدم گاهي وقتا از دست خودش بيشتر از هر كس ديگه حرص مي خوره!!!!

خودسازي…ب…له. اينطوريه كه آدم اول اتوبان اينقده حواسش پرت و قر و قاطيه, كه يادش نيست چراغ بنزينش مدتيه روشنه. مي اندازه توي اتوبان پر ترافيك,‌ بي بنزين. آخر اتوبان كه مي رسه, حواسش جمع جمعه, و…خودش رو دوباره ساخته, واسه ي يه عالمه حساب كتاب و يه عالمه برنامه هاي جورواجور.
گاهي وقتها فكر مي كنم نكنه جاي زمستون, متولد ماه شهريور باشم! دليلش؟ برين طالع بيني هندي رو بخونين, انشالله متوجه مي شين!

اين آقاي ژيان قميشي از مجري هاي مورد علاقه ي منه.
امروز هم داشتم به برنامه ي راديويي اش گوش مي كردم. يه سوالي كه مدت ها بود داشتم رو مطرح كرد, كه البته ربطي هم به موضوع مصاحبه نداشت و خودش هم تذكر داد. به هر حال سوال اين بود كه چطوره كه در تورنتو, جامعه ي پرتغالي ها و ايتاليايي ها وجود داره, ولي جامعه ي فرانسوي ها خير.
دقيقا سوال من بود هميشه. عين چي هميشه دنبال محله ي فرانسوي ها گشته ام, به خاطر زبانشون و رستوران هاشون و موزيكشون. ايتاليايي و پرتغالي و هندي و پاكستاني و چيني و كره اي و مكزيكي و روسي و اوكرايني و برزيلي و عربي و لبناني و ايراني و اسپانيولي و جاماييكايي پيدا كرده ام. جاي همه شون پيداست, الا فرانسوي ها!
ژيان خان اعتقاد داره احتمالا به خاطر اينه كه بيشتري ها توي كبك هستن. به نظرم تنها دليل احتمالي اش همين مي تونه باشه.
خلاصه كه فرانكوفون ها رو پيدا كرده ام, ولي محله ي فرانسوي ها,‌ يا رستوران و باري كه هميشه موزيك فرانسوي داشته باشه, هنوز خير.


هان راستي, يه چيز باحال. يه بستني درست كرده ان مخلوط دو تا سوس تند تند و چهار جور فلفل!! توصيه مي شه كه خانوم هاي باردار, مسن ترها, كساني كه ناراحتي قلبي دارن, و بچه ها لب بهش نزنن. اسمش و جاش رو…متاسفم ولي يادم رفته!!!! خود محصول برام عجيب بود, اسم محصول و جاش…با اين حافظه ي خراب من, يادداشت كه نكنم امكان نداره يادم بمونه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار