صبح ماشين رو بردم تعميرگاه. راننده ي تعميرگاه كه تقريبا از خدا دو سال كوچكتره, طبق معمول هميشه من رو رسوند سر كارم. مي دونستم كه آقاهه اسكاتلنديه. ازش در مورد فوتبال پرسيدم. گفت فوتبال رو ولش كن. دو تا شركت شرط بندي انگليسي-اسكاتلندي فقط و فقط به خاطر باخت انگليس بيست و دو ميليون زدن به جيب!
باحال بود. شركت هاي ويليام هيل و لدبروكس, فقط و فقط سر يه بازي, بيست و دو ميليون در آمد داشته ان.
آقاهه گفت ويليام هيل از روزي كه آقاهه يادش مياد وجود داشته (يعني لااقل صد هزار سال پيش, اونجوري كه از سن آقاهه برمياد). ولي لد بروكس فقط (!!) چهل سالي هست كه وجود داره. (نگفتم آقاهه فقط دو سال از خدا كوچكتره).
به هر حال…
امروز عصري بازي فرانسه و پرتغاله. من طرف فرانسوي ها هستم. ويو لا فرانس.
و…تعميرگاهيه بهم گفت براي بعد از ظهر نمي تونن ماشين بفرستن دنبالم. از همكارهام بخوام كه من رو برسونن. من هم عين دختر خوب گفتم باشه!
با گل آقا كه حرف زدم فهميدم عجب خر نجيبي هستم. الان زنگ مي زنم, آپاردي گري!! تا اينا باشن ديگه اين حرف و نزنن.
آهاي نففففففسسسسسس كشششششششش…
—
شعر از نصرت رحماني:
شهريست در خموشي و ديوارهاي شهر
گشتند تكيه گاه من هرزه گرد مست
با خويشتن به زمزمه ام اين حديث را
يا هست آنچه نيست و يا نيست آنچه هست
داغم به لب ز بوسه يك شب كه شامگاه
زخمي نهاد بر دلم و آشنا شديم
با يك نگاه عهد ببستيم و او مرا
نشناخت كيستم ! سپس از هم جدا شديم
شهريست در خموشي پرهاي يك كلاغ
بر پشت بام كلبه ي متروك ريخته
يخ بسته است ، گربه سر ناودان كج
مردي به راه مرده و مردي گريخته
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار