افسانه ی یک زن

Posted by کت بالو on June 22nd, 2006

چشمهایش را می بست, دست راستش را مشت می کرد و به خیال در دست داشتن دست های مرد, هوا را می فشرد.
خسته تر که می شد, تکیه می داد. چشم هایش را می بست و چشم های مرد را به خاطر می آورد.
یاد مرد که می آمد, حس سنگینی سر تاپایش را در هم می پیچید. انگار راه نفس اش گرفته باشد, باید یک نفس عمیق عمیق می کشید.
هر روز صبح, به یاد مرد, بیدار می شد. یاد گرفته بود شاداب باشد, شاداب به انتظار بماند.
هر سحرگاه مرتبه های رفتن مرد را با تارهای سفید مویش شماره می کرد. رد پای زن ها در زندگی مرد را, با رد های کمرنگ چهره اش.
در پس ساعت ها و روزها و هفته های دلتنگی, انتظار دلنشین, با زمزمه ی یک اسم را آموخته بود.
مرد که می آمد, زن از همیشه شاداب تر بود, خواستنی, تازه. آنجا که می نشست, نگاه و لمس, در چشم ها و دست های زن جاری می شد. زن یکپارچه می شد آتش, اخگر, مذاب…آرزو می کرد در وجود مرد تحلیل رود.
کم کم وازدگی وجود مرد را مملو می کرد. زن جریان قطره قطره ی وازدگی را در سلول های مرد می شناخت. هر سلول مرد, هر ذره اش, سد راه لمس و نگاه زن می شد. زن می نشست روبروی مرد,وجودش هنوز اخگر, مذاب, دست و نگاهش اما, سرد. خودداری را در پس روزهای وازدگی مرد آموخته بود.
آرام می نشست, نگاهش را حتی می دزدید. دستهایش را هم. و بی کلام, ساعت ها, روزها و گاه هفته ها مانع ها را نظاره می کرد. فاصله را, و گاه..ارتباط های پوشیده ی مرد با زن ها را از پشت تمام مانع های تیره و روشن.
صبوری را آموخته بود, هر روز صبح, شادابی را به تنش می مالید, لبخند را به صورتش نقاشی می کرد, و دزدیده از پشت مانع ها, چشم می دوخت به فاصله. نگاه می کرد. مانع ها که کمرنگ می شد, مرد نگاه زن را پاسخ می گفت.
حالا دوباره روبروی زن نشسته بود: خسته ام.
زن لبخند ابلهانه ای زد, چنانچه آموخته بود. به یک تار سفید فکر می کرد.
ادامه داد: دارم می روم.
زن در بارها و بارها قصد رفتن مرد آموخته بود, لبخند ابلهانه تری زد. کسی باید باشد. زن به قوطی های پودر می اندیشید.
دستش را جلو آورد. زن نگاه کرد, موانع را می دید. دست مرد دور بود, در فاصله ای به درازای قصد رفتن. چیزی در دست مرد بود: باید حساب هایمان تسویه می شد.
زن…باید چیز تازه ای می آموخت.
میز طویل تر و طویل تر می شد. زن از فاصله ی کلام مرد, سایه ی زنی را دید, با یک کیف بزرگ بزرگ.انتظار می کشید.
صدای مرد ضعیف تر و ضعیف تر می شد.

فردا صبح, پیرزن فرتوتی در بستر چشم می گشود.

پسرک کارگر حساب های تسویه شده ی مردی با یک زن را از زیر میز به ظرف خاکروبه ای جارو می کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رئیس فدراسیون فوتبال

Posted by کت بالو on June 21st, 2006

خوب…بله…این هم از رئیس فدراسیون فوتبال.
آقای دادکان برکنار شد, جانشین اش شنبه معلوم می شه.

جمله ی آخر برام جالب بود: Iran has played eight matches at the World Cup and won only one — a politically charged 2-1 win against the United States in 1998.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

فصل موعود

Posted by کت بالو on June 20th, 2006

کتاب شیرین بود. آنقدر که برای بار هزارم کتاب را آغاز کرد.
فصل اول, فصل دوم, شیرین تر از فصل اول, فصل سوم, شیرین تر از هر دو فصل…دخترک خواند و خواند و برای بار هزارم غرق در لذتی شد که می شناخت…
به فصل همیشگی نزدیک می شد. هر بار فکر می کرد این بار متفاوت است. این بار, متفاوت است…ورق زد, با دلهره, با وحشت, دزدیده به کاغذ نگاه کرد.
نگاهش را از سیاهی نوشته دزدید. باز می گفت, این بار شیرین است.
کلمه ی اول فصل موعود را نگاه کرد. باور نکرد. جمله ی اول را.
همان بود. همان که بار آخر هم دیده بود.
همانقدر تلخ. مثل…مثل تریاک. تلخ و زننده. باز حالت تهوع پیدا کرد.
حتی یک لحظه دیگر هم تاب نمی آورد.
کتاب را بست. با بیشترین توان بازوهایش, با غیظ, کتاب را دور انداخت. با بیشترین توان زانوهایش دوید. دوید. سریع تر. مثل همیشه. تند تند تند. شاید حتی تندتر از همیشه. رسید به یک جای دور.
دست خودش نبود. بالا می آورد. تنهای تنها. مثل همیشه که به همین فصل کتاب می رسید.بالا می آورد, بی وقفه…بی امان اشک می ریخت. باز بالا می آورد. کثیف شده بود. سر تا پا غرق اشک و کثافت بود…مثل همیشه…
مثل همیشه با خود تکرار می کرد, هرگز دوباره این کتاب را باز نخواهم کرد. بالا می آورد…اشک می ریخت…هرگز این کتاب را باز نخواهم کرد…بالا می آورد…
کثیفی ها را که پاک کرد, باز تکرار میکرد:
شاید…این بار…شاید…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

یادداشت برای دل خودم (3)

Posted by کت بالو on June 18th, 2006

یه مقداری تلخی توی وجودم بود, اومدم خالی ش کنم اینجا, که بی تلخی برم سراغ امروز. نخونینش, اگه ممکنه این لحظه تون رو خراب کنه.

در مورد عزیزانمون اشتباهات قشنگی می کنیم.
به جای این که بگذاریم تصمیم بگیرن, و بعد در راه تحقق تصمیمشون کمکشون کنیم, براشون تصمیم می گیریم, و بعد رهاشون می کنیم تا به هر صورت ممکن اون تصمیم رو تحقق ببخشن.

آقایون پدر, روزتون مبارک!!!
گوگل محترم برای روز پدر عکس به پدر و پسر در حال ماهیگیری رو کشیده که بی تربیت ها باسن محترم رو هم کرده ن به تمام ویزیتور ها!!!
بی سلیقه, و زیادی واقعی!!! آرامش یک روز تعطیل, بدون زن!

من اگه بودم یه دختر کوچولوی مو طلایی رو هم یه جایی اون وسط ها زورچپون می کردم, مثلا روی کول باباهه یا بهتر از اون در حال سواری کشیدن از اون ماهیه.
شرط یک به میلیون, گرافیست حتما مذکره, و حتما پدر نیست.

در لحظه هایی از زندگی تنهایی مقدسه. خصوصا لحظه هایی که مسئولیت ها با خود آدمه.
دو چیز نیاز دارم, جسارت, و نیرو.

و…درایت همیشه خلوت سه تایی مون رو به هم می زنه!
این درایت کثافت!!!

تا وقتی آدم به کسی نرسیده, یه گل می گیره دستش, شروع می کنه پر پر کردن, دوستم داره, دوستم نداره, دوستم داره, دوستم نداره…تا آخر…بعد که به اون طرف می رسه, گاهی وقتها هوس می کنه یه گل بگیره دستش, پر پر کنه, بگه, دوستش دارم؟, دوستش ندارم؟, دوستش دارم؟, دوستش ندارم؟….
حکایت زندگی ست و خواستن ها و رسیدن ها و پرسش های بی موقع….

گل آقامون دیروز که هوا عین کوره داغ بود, رفته توی حیاط و دو ساعتی کار کرده. یه عالمه هم دونه چمن پاشیده.
حالا پرنده های نامسلمون اومده ن, دارن یکی یکی ش رو توک می زنن.
تازه, گل آقا می گه دارن می رن رفیق هاشون رو هم صدا بزنن بیان خونه ما مهمونی.
پرنده های جنس خراب…

کاش….کسی بود که جواب تمام سوال ها رو می دونست!

پدر بزرگم خدا بیامرز, آخرهای عمرش می گفت, می دونم چی می خوام بگم, نمی دونم چطوری باید بگم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (۴)

Posted by کت بالو on June 16th, 2006

گاهي وقت ها ياد اين مصرع تك و تنها مي افتم: جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد!!!!

چرا فكر مي كنيم خطاهاي ما بايد ناديده گرفته بشن؟ يا…كسي نبايد ازشون سو استفاده كنه! چرا فكر نكنم من نبايد خطايي كنم, يا اگه كردم و كوتاهي كردم بايد پاش واستم.
آدم آسيب مي بينه, و قوي مي شه! دنيا همينه.

هممم…امروز مارك اينجاست. به نظرم اين خارجي ها هم بدتر از ما گير مي دن به يه اسم هاي خاصي. مثلا هزارتا جان مي شناسي. هزار تا مارك. دويست هزار تا ديويد, ششصد هزارتا ماري, و هزار تا كتي و دبورا!!!
اين مارك با مارك قبلي فرق داره. مال دو تا شركت رقيب هستن, و يكي شون سيلزمنه,‌اين يكي تكنيكاله. صورتش به خوبي مي تونه مال يه پسر بچه ي پنج ساله باشه! محل تولدش نياگاراست, و حسابي هيجان زده است, چون مي خواد فردا بره و خونه اي كه توش متولد شده رو ببينه. از دو سالگي اونجا رو نديده. هميشه وقتي اين رو مي گه به نظرم مياد از زماني كه از محل تولدش اومده بيرون, صورتش هم تفاوتي نكرده!
پدر و مادرش يه جايي بيرون شهر زندگي مي كنن, و توي خونه شون يه شرابگيري مختصر دارن. به نظرم يه خانواده ي روستايي فسقلي ميان كه يه زندگي آروم و بي دردسر و بي گناه دارن. پسرك كمي متمايل به راسته, با يه كمكي گرايشات مذهبي, كه جووني و درس خونده بودنش, كمكي از تعصب دورش كرده.

دچار تفكرات نيهيليستي شده ام!!! شايد يه سركي بزنم به عرفان.
اين مخملباف بيچاره بود مي گفت داره ديونه مي شه. صبح چه گواراست, بعد از ظهر مولوي, فردا صبحش ماندلا!!!! من هم شب توي مايه هاي فتنه و جميله ام, صبح تو مايه هاي نيوتن و انيشتين, بعد از ظهرها شمس تبريزي و شيخ بهايي!!!!
حالا باز شانس آورده گل آقا كه نصفه شب ها فيدل كاسترو نمي شم!

ژوليت امروز اومده بود اينجا. دخترك دوست داشتنيه حسابي. بچه بزرگه رو مي خواد بفرسته مدرسه ي فرانسوي ها. بچه كوچيكه بايد هفت هشت ماهش باشه. باز كمردردش عود كرده, اومده بود بره دكتر اينجا. مي گفت خواب ديده كه من كارم رو عوض كرده ام و رفته ام توي يه دانشگاه كار تدريس گرفته ام, و كلي توي خواب ناراحت شده بوده كه من دارم از شركت مي رم. مي خواسته بهم زنگ بزنه و مطمئن بشه.
بهش اطمينان دادم كه اصلا خيال كار عوض كردن ندارم, مگه اين كه از شركت بندازنم بيرون. خوشحال و خندون شد!
ولي تو رو خدا يكي به من بگه, شايد من خيالات برم داشته. چهارتا فالگير, كه دو تا شون اصلا من رو نمي شناخته ان به من گفته ان طرفهاي سي و پنج سالگي كارم رو عوض مي كنم. يكي شون از روي ستاره ها گفته سال ديگه شروع مي كنم درس دادن, يه همكارم كف دستم رو ديده و گفته بي برو برگرد كارم رو عوض مي كنم!!! و حالا ژوليت واسه ي من خواب ديده!!!!
البته مي دونم خرافات و اين حرف ها, ولي تو رو خدا…شما باشين خيالات ورتون نمي داره. خصوصا كه خودتون هم دائم دلتون واسه اش قيلي ويلي بره!!
حالا…كار بعدي ام چي هست؟ الله اعلم.

يه خانوم كاملا مذهبي سال ها سال پيش مي گفت فال درسته, و نبايد گرفت. با قسمت اولش مخالفم, با قسمت دومش هم مخالفم!!! دليلش؟ مي گفت آدم ها يه لايه ي آلفا دارن,‌وقتي يه چيزي رو بهت مي گن, يا بهش فكر مي كني مي ره توي لايه ي آلفا, و محقق مي شه!!!
حالا…دارم فكر مي كنم نكنه بايد حرفش رو قبول مي كردم! خلاصه…تمام اينها فقط و فقط واسه اين كه ژوليت سه چهار شب پيش خواب من رو ديده.
كي بود مي گفت زن ناقص العقله!!! خدا رو شكر به نظرم از اين نظر چيزي از زنانگي كم نداشته باشم! گرچه…عاليه!!!!

هممم…بلا درديه!!!

صبح ها اگه كسي صورتم رو نگاه كنه, مي تونه بگه چقدر توي ترافيك گير كرده ام. از لحظه اي كه گل آقا رو پياده مي كنم -توجه كنين,‌ اگه اين كار رو در حضور گل آقا بكنم كل روزش خراب مي شه و حسابي آشفته مي شه- شروع مي كنم پشت چراغ قرمزها آرايش كردن! تا وقتي برسم به سر كار.
اگه بيشتر از يه ساعت پشت ترافيك بمونم, سر كار كه مي رسم, آرايش عروس دارم, و كل دفترچه يادداشتم خط خطي شده! و اگه توي مسير -باز هم بعد از پياده كردن گل آقا- راه باز باشه, وقتي برسم سر كار همه فكر مي كنن مريضم يا خسته ام! اگه توي راه برگشت باشم, تمام تلفن هاي هفته ام رو توي ترافيك مي زنم,‌ و برنامه ي كل هفته رو توي دفترم يادداشت مي كنم.

آخر هفته است. كلي خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ايران و آمريكا

Posted by کت بالو on June 14th, 2006

هممم…باحال…تازگي, مهم نيست تجمع چي باشه. هر چيزي به غير از تجمع بيست و دوم بهمن به خشونت كشيده مي شه.
مثلا اين كه يه عده خانوم برن وسط ميدون بيست و پنج شهريور, خواستار برابري حقوق بشن!
ولله هر چي فكر مي كنم نمي فهمم واسه چي بايد تجمع به خشونت كشيده بشه.

حكومت هاي ايران و آمريكا يه جورايي با هم همزمان حركت مي كنن و يه جورايي شبيهن كه براي من تعقيبشون حسابي جالبه.
فشار روي دولت بوش هست براي اين كه كمپ هاي زندان در گوانتانامو رو ببنده. سه تا خودكشي آخر اين هفته اتفاق افتاده.
صبح توي راديو با آقايي مصاحبه مي كردن كه دو سال از عمرش رو توي اين كمپ ها گذرونده بود. در مورد شكنجه هاي هر روزه مي گفت, و در مورد اين كه نهايتا هيچ اتهامي بهش وارد نبوده و بعد از دو سال شكنجه ي مداوم, آزادش كرده ن.
جالبتر از همه اسم بالاي گزارش بود. يه خانم ايراني.

جالبتر از اين ها باز هم خبري بود كه توي روزنامه ي كيهان يا اطلاعات دي ماه پنجاه و هفت, نسخه ي اريجينال ديدم. آمريكا اعتقاد داره كه موندن شاه در ايران به صلاح سياست هاي فعلي نيست!!!!
و جالبتر, چيزهايي كه از شاهدين دست اول حوادث مختلف شنيدم, و به دليل فضاي آزاد فعلي قابل بازگو كردن نيست!!!

از اين ها جالبتر اين كه اين پسرك محترم ديروزي, رايان, اسم احمدي نژاد رو هم نشنيده بود,‌ ولي از برنامه هاي هسته اي ايران خبر داشت!!! گاهي وقت ها فكر مي كنم مردم نقاط مركزي آمريكا از پشت كوه اومده ان. تازه اين مهندسه, جوونه, و نسبت به راستي هاي اون مناطق حسابي چپيه.
مردم كشورهاي مختلف زيادي شبيه هم هستن. به همچنين چپي ها و راستي هاي كشورهاي مختلف.
از زيباترين بحث هاي دنيا, تاريخ و علوم سياسي ست. بعد از رقص و تاريخ رقص و زبانشناسي, مي رم سراغ اين دو تا!!!!

باز هم تاسف انگيز اين كه در زماني كه آزمايش دي ان اي شروع شده, تعداد خيلي زيادي زنداني (توي مايه هاي دويست و پنجاه نفر اينجورا تا جايي كه يادمه), كه به اتهام هاي مختلف توي زندانهاي آمريكا بوده ان, و داشته ان مي رفته ان پاي اعدام, بي گناهي شون اثبات شده و رها شده ان!!!! وحشتناكه آمار جنايت هايي كه ما فرزندان “ادم” سال ها و سال ها به اسم عدالت, يا بي عدالتي مرتكب شده ايم.

و باز هم سوال هميشگي…مرز آدم و حيوان كجاست!؟

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

گفتگوي تمدن ها!!!!!!

Posted by کت بالو on June 13th, 2006

-سلام كتبالو. هي راستي, كتي صدات كنم يا كتبالو.
-خوب رايان خان, از اونجا كه كتبالو سخته, مي توني كتي صدام كني. راستي, نمي خواستي فوتبال ببيني؟
-نوچ. من به كل از فوتبال بدم مياد. بسكتبال دوست دارم.
-ده!!! من عاشق فوتبالم. از بسكتبال هم اصلا خوشم نمياد.
-بامزه…..ا؟ چپ دستي؟
-آره. تو هم؟
-آره. مي دوني چپول ها باهوش ترن؟
-معلومه.
-بيل كلينتون هم چپ دست بود.
-واي…من عاشق بيل كلينتون ام!
-برعكس. من اصلا ازش خوشم نمياد.
-نگو كه از بوش خوشت مياد.
-نوچ. از اون هم خوشم نمياد. كلينتون فقط خوب حرف مي زنه. بوش هم احمقه و هم بد حرف مي زنه!
-هممم…ببينم از رئيس جمهور ما خوشت مياد؟
-نمي دونم كيه.
-استيون هارپر.
-نمي شناسمش.
-من دوستش ندارم. راستيه!
-هي, پس تو چپي ها رو دوست داري. من برعكستم. ببين, اگه اين خط باشه, و اين وسط خط باشه, من متمايلم به راست.
-و من اون ته ته دست چپم!!! مال كدوم ايالتي؟
-كانزاس!!
-هي…پس بگو چرا اينقده راستي.
-تازه من بين كانزاسي ها خيلي چپي ام!! يه فايو بده!!!!
كتبالو در حال دادن فايو!!!!!- واسه چي؟
-جفتمون توي محيط خودمون كلي چپي هستيم!!!!
-آهان….خوب…شايد…بريم سراغ تست ها. ببينم شما اين تست رو انجام مي دين؟
-هممم…ما در حال ارزيابي دو تا انتخاب متفاوتي هستيم كه داريم. قابلمه و ماهيتابه!
-ولله خيلي زحمت نكش. حتما قابلمه رو ترجيح مي دين.
-از كجا مي دوني؟
-آخه من عاشق ماهيتابه شدم!!!!
-هي عالي…قبولت دارم. رفتم برم واسه قابلمه. يه فايو بده!!!
-كتبالو در حال دادن فايو!!!- واس چي؟
-جفتمون كلي به عقايدمون وفاداريم!!! و توي انتخاب هامون مصمم!!!
-خوب…بله…البته!!!!
.
.
.
-ببينم, مياي نهار؟
-نه, متاسفم. من هميشه قبل از جلسه هام نهار مي خورم. بعد از ظهر ها بهتر كار مي كنم.
-بايد حدس مي زدم. من هميشه بعد از جلسه ها نهار مي خورم!!!! باز هم يه فايو بده!!!
كتبالو در حال دادن فايو:- اين دفعه واس چي؟
-جفتمون مي دونيم چه كاري رو بايد چه موقع روز انجام بديم!!!!!

نفر پشت سري من و رايان در حال استراق سمع ديگه نتونست خودش رو نگه داره. داشت از خنده ولو مي شد كف زمين!!!!

شاهكار بود. من و اين آقاهه كه از يه شركت ديگه اومده بود اينجا, توي آزمايشگاه همديگه رو ديديم واسه ي يه ميتينگ نيم ساعته! كلي با همديگه متفاوت بوديم و عقايدمون دقيقا برعكس هم بود, و اينقدر راحت با هم كنار اومديم و اينقدر خوش گذشت!!!
به هر حال…خوبيش اين بود كه فهميدم حتي ده درصد كاري كه ما توي آزمايشگاه انجام مي ديم اونها توي آزمايشگاهشون انجام نمي دن. هيپ هيپ هورا كتبالو, هيپ هيپ هورا, اقا جيمي…يه فايو بده بينيم بابا!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

شعر از اوحدي

Posted by کت بالو on June 12th, 2006

گر يار بلند آمد, من پستم و من پستم
ور كار به بند آمد, من جستم و من جستم
من حاكم اين شهرم, هم نوشم و هم زهرم
گر خصم بود پنجه, من شستم و من شستم
اي هر سخنت كامي, در ده زلبت جامي
كان توبه كه ديدي تو, بشكستم و بشكستم
هر چند به حالم من, از دست كه نالم من
زيرا كه دل خود را, من خستم و من خستم
اي مطرب درويشان, كم كن سخن خويشان
گو نيست شوند ايشان, من هستم و من هستم
هر كس به گمان خود, گويد سخنان خود
من يافتم آن خود, وارستم و وارستم
اي اوحدي ار باري, دادي خبر ياري
در يار كه مي گفتم, پيوستم و پيوستم

شعر از خودمه, مدتيه به جاي سيف فرغاني كه تخلص قبلي ام بود, به اسم اوحدي تخلص مي كنم!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

یادداشت برای دل خودم (2)

Posted by کت بالو on June 11th, 2006

ولله دروغ چرا…تا قبر آ..آ..آ..آ.
از من اگه بپرسی می گم تو رخت کن یه چیزی شده. نیمه ی اول, همه ی تیم, عینهو شیر ژیان. گیرم علی آقا یه کمکی کم می اورد, یا آقا میرزاپور همیچی یک یک نبود, ولی خداییش همچین کمی هم از مکزیکی ها نداشتیم, با اون چشای چپ کور شده شون. راستیتش اونها اگه هفتاد درصد بودن, ما هم شصت تایی بودیم.
نیمه ی دوم پنداری همه ی اون تیم دوووووووود شد و رفت هوا, یکی دیگه اوردن گذاشتن به جاش.
…..
شکست مزخرفی بود. دلم می خواست بین دو نیمه توی رختکن تیم ملی باشم. همه اش فکر می کنم اون تو یه اتفاقی افتاده.
می گن نیمه ی دوم نیمه ی مربیه. نمی فهمم. تیم دفاعی بازی کرد, یا بهتر بگم تقریبا بازی نکرد. اونوقت مربی می گه به تیم گفته حمله کنه! یه چیزی…یه جای کار خرابه. یا…من خیالات برم داشته.
بی خیال دیگه…

این احساس گناه کردن گاهی وقت ها دیگه اعصاب آدم رو خرد می کنه. بدترین حسیه که ممکنه آدم داشته باشه. اون هم…بیخودی.

گاهی اگه آدم نمی دونه چی بگه, لااقل باید بدونه چی نگه. زیادی به درد می خوره.
کلا, حرف نزدن خیلی بیشتر از حرف زدن به درد می خوره.
به نظر میاد قانون این باشه, نباید حرف زد, مگه این که لازم باشه.
من…خسته ام.

آستانه ی هفته ها ی جدید می شه دو حالت داشت. یا ناراحت تمام شدن تعطیلات آخر هفته بود, یا به خاطر شروع یه هفته ی جدید هیجان زده بود.
من …حالت دوم رو ترجیح می دم.
ادم بیشتر از هر کسی زورش به خودش می رسه, و…جای خوشحالیه.

از تمام این حرف ها گذشته, امروز روز خوبی بود. یکی از روزهای خیلی قشنگ سال, که فقط و فقط یه بار در هر سال میاد. هیچ چیزی هرگز نمی تونه این خاصیت رو از این روز قشنگ بگیره. و من…خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

عاشق شدم دوباره!!!!

Posted by کت بالو on June 10th, 2006

هورا…هی…عاشق شدم دوباره. این بار که حسابی هم عاشق شدم, فله ای!!!!
عاشق یه تیم فوتبال دسته جمعی, همه با هم(!), و بیشتر از همه گلرشون !!! تری نیداد و توبه گو شاهکار بود.
تمام نیمه ی دوم ده نفره, جلوی سوئد, لااقل هشتاد درصد ورزشگاه تماشاچی های سوئدی بودن, و تری نیداد یک دونه گل هم نخورد. اگه به من بود, گلرشون رو طلا می گرفتم!!! لااقل سه تا گل مسلم رو گرفت!
گل آقا مجبور بود بره بیرون. تنها بودم, البته یه آقای خرمگس گنده هم بود که از شدت هیجان روی صندلی بند نمی شد, دقیقا سه بار عین دیونه ها تنهایی واسه ترینیداد و توبه گو جیغ کشیدم و دست زدم!!!!! فکر کنم خرمگسه فکر کرد دیونه ام. ترسید, رفت!! نمی بینمش دیگه!
هورا به جیمز دانا که از تبار پاک سیاهان آمریکای مرکزی ست.
گرچه..راستش, این آقای جیمز ما همچین جون و حالی نداره. حسابی هم سرماییه. لهجه ی بدی هم داره. اما باهوشه و دانا, و بسیار جاه طلب و گاهی هم آتشی مزاج. روی هم رفته دوست داشتنی.

سید الجزایری الاصل طرفدار تیم اسپانیاست. می گم چرا؟ میگه چون از نظر فرهنگی به ما نزدیکترن. می گم عربستان سعودی چی؟ می گه اه اه, می گم ایران…می گه روی این یکی نمی تونم نظر بدم. دختراش از تیمش بهترن!!!!!! می گم چهارتا کشور آفریقایی توی جامه. می گه فقط تونس به ما نزدیکه. اونها رو هم دوست ندارم. مردم تونس جنس شون خرابه!!

اگه قرار بود زیادی شکلات خوردن یکی از علل مرگ باشه مسلما به خواست خودم مرگ بر اثر زیاده روی در خوردن شکلات رو در خواست می کردم!!! از صبح تا حالا میخکوب روی کاناپه, فوتبال می بینم و شکلات می خورم و وبلاگ می نویسم!!! گل آقا هم چای میده, خونه رو تر تمیز می کنه, با من فوتبال می بینه, و کاری رو که من بیرون از خونه دارم داوطلبانه به جام انجام می ده.
به قول دوست مامانم: خدا به بعضی ها گفته ببم. چشم شیطون کور, گوشش کر, فعلا یکی از اون بعضی ها منم!

از امروز تا اطلاع ثانوی عاشق تیم و تمام دست اندرکاران فوتبال تری نیداد و توبه گو هستم. لطفا مزاحم نشوید!!!!!
بدبختی, اونقدر واسه عشق هام و حتی سوگلیه مایه نگذاشتم که اسمشون رو یاد بگیرم!!!! زحمت هم نکشین, برام بنویسین هم یه ثانیه بعد یادم رفته.
به قول فروغ نازنین:
من به پایان جام نیندیشم…که همین دوست داشتن زیباست….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار