امروز روز من نيست!!! اصلا چهارشنبه ها يه جورايي سر ناسازگاري دارن. بيشتر از چهار ساله! اين جلسه ي هفتگي صبح هاي چهارشنبه هميشه روي اعصاب منه. كلا صبح ها تا قبل از ساعت ده صبح خيلي براي كار كردن جدي مناسب نيستن!!!
صبح يك ساعت و ده دقيقه طول كشيد تا برسم سر كار!!! بعد ديدم كه كارتم رو جا گذاشتم روي كمر دامن ديروزيه! بعد رفتم توي جلسه ديدم به جاي دونات و شيريني, ميوه براي صبحونه مي دن. اونهم هندونه و انگور كه من از جفتشون متنفرم!!! تازه رئيس آقا جيمي هم توي ميتينگ بود! گرچه اين رئيس خداييش باب طبع منه. از مونترال مياد, شوخه و با صداي بلند و واضح حرف مي زنه كه من حرف هاش رو مي فهمم! خلاصه…مجبورم اولا يه كاري كنم كه عاشق جلسات روزهاي چهارشنبه بشم, دوم, كاري كنم كه عاشق كار كردن از ساعت نه صبح بشم, به جاي ده صبح!!!
—
راديو ديروز در مورد مردي از اعضاي يو ان صحبت مي كرد كه به دختر سيزده ساله ي همكارش تجاوز كرده بود. مادر مرد مي گفت بعد از اين كه پسرم از بوسني برگشت تبديل به يه آدم جديد شده بود. خود مرد از تجربياتش در بوسني تعريف كرده بود, و شروع به اشك ريختن كرده بود, وقتي تعريف كرد سربازي رو ديده كه در حال تجاوز به يه دخترك هشت ساله بوده. او رو ديده, سرش رو بلند كرده و نگاه كرده, و بعد باز به كارش ادامه داده. مرد گفته بوده, من فقط اسلحه ام رو بلند كردم و شليك كردم توي مغز اون سرباز. و باز توي دادگاه اشك ريخته بوده.
فكر مي كردم…
به تمام سربازها, به اين كه چي حس كرده اند, به تمام دخترك هاي هشت ساله اي كه جنگ رو تجربه كرده ان, تجاوز رو, و شاهد كشتار بودن رو, به تمام سربازهايي كه قهرمان به وطن بر مي گردن, اين كه ما چقدر كم مي دونيم.
به نرينگي غريزي, و قياس اش با مردانگي اكتسابي. به تمام مردهايي كه مردانگي رو با نرينگي اشتباه مي گيرند. به زن ها و مردهايي كه نرينگي رو به جاي مردانگي به كودك هاشون آموزش مي دن.
به اين كه با تمام تلاش هام هرگز نتونستم پديده ي نرينگي و نمود هاش در تحقير و آزار جسمي و روحي زن, و نگاهش به زن رو درك كنم و دوست داشته باشم.
دخترك هشت ساله, سرباز خسته, با ناهنجاري هاي جسمي و روحي و اجتماعي, و جنگ…جنگ…جنگ…. در مملكتي فرسخ ها دور تر, و پيامدهاش براي دختركي سيزده ساله, در نقطه اي فرسخ ها دورتر, و سالها سال بعد…
من از جنگ, از ناهنجاري ها, از تحقيرها و آزارها, همه و همه بيزارم…
شكر كه من قاضي هيچ دادگاهي نيستم.
—
خوب…از اونجا كه از اين لحظه به بعد قراره كه امروز روز من بشه, مي رم سراغ بحثي كه عاشقشم! و عشق جديدم!!! رقص عربي!!!!
ولله اين كه چرا عاشق رقص عربي شدم داستانش طولانيه. رقص ايراني براي من عاليه و بيش از اندازه لذتبخش. مثل زبان فارسي كه سال ها صحبت كرده ام, مي شناسمش, و حالا بخوام گويش هاي مختلف, و گوشه كنارهاش رو ياد بگيرم. لذتبخش, روان, و مملو از چيزهايي كه نمي دونستم, و ظرائف.
رقص عربي ولي متفاوته. مثل زباني كه شبيه زبان مادري باشه, تمام مدت با زبان مادري اشتباه بگيريش, گويش هاي زبان مادري ات رو توش دخالت بدي, بعد مجبور بشي شروع كني تفكيك كردنش. در رقص عربي هر حركتي بايد تفكيك شده باشه. هر عضوي از بدن توانايي حركت مستقل حول محورهاي متفاوت طولي و عرضي و ارتفاعي رو داره كه بايد پرورش پيدا كنه و با ريتم جور در بياد. فرضا چهار حركت براي سينه, يكي بالا و پايين, يكي جلو و عقب, يكي طرفين, و يكي محوري! وقتي سينه حركت مي كنه, باسن و شكم بايد بي حركت باشن, حركت زانو نبايد بالا تنه رو حركت بده, حركت باسن بايد مستقل از سينه باشه….و قس عليهذا!!!! در رقص ايراني حركت رو بلد هستيم, مثل زبان مادري كه براي حرف زدنش نبايد گرامر و لغت ياد بگيريم, فقط مي شه به سطح آگاهي بياريمش, اگه بخوايم تخصصي بفهميمش و قشنگ و درست استفاده اش كنيم. رقص هاي بيگانه اما مثل زبان هاي بيگانه هستن. از بامزه ترينشون سالسا است. در اين سطحي كه من هستم, بيشتر مثل زبانيه كه فقط گرامر داشته باشه. يك دو سه, يك دو سه…
از قشنگترين كارها هم ريشه يابي رقص ها و تاريخچه شون هست. عربي و اسپانيش رو كه جلوتر برم, احتمالا مي رم سراغ هندي و هيپ هاپ و ر اك.
باله بحث جداگانه ايه. الفباي رقص, زيبا, سطح بالا, تخصصي, و روش حسابي كار شده. خوبيش اينه كه اينجا آموزش باله براي بزرگسالان هم وجود داره. يه عالمه كلاس در ساعات مختلف و روزهاي مختلف در تمام جاهاي شهر.
از تاسف هاي زندگيم اينه كه چرا رقص رو در سني كه بتونم حرفه اي اين كار بشم شروع نكردم. در سن سي سالگي, فقط و فقط مي تونم به عنوان سرگرمي و چيزي كه بهم لذت مي ده داشته باشمش. كه صد البته, همينش هم غنيمته.
خوبيش اينه كه براي زبان ياد گرفتن و بحث زبان شناسي, اين محدوديت سني وجود نداره. مي شه تخصصي اش رو از يكي دو سال ديگه هم شروع كنم.
مشكل اساسي اينه كه اينجور كه از شواهد و قرائن پيداست, كل زماني كه در بهترين حالت به آدم داده مي شه بيش از هشتاد نود سال نيست. اين خداوند خسيس!!! مالك تمام زمان و مكانه, اونوقت سهم هر كسي رو اينقدر با خساست مي ده! هممم…تناسخ و جاودانگي عجب اعتقاد شيرينيه.
فعلا…فقط عجله دارم…عجله…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار