دلم هواي كسي كه ديگه نيست رو نمي كنه. هواي اون حس قشنگي رو مي كنه كه بودنش داشته. هواي اون حس لعنتي, كه بودن هيچ كس ديگه اي به آدم نمي دادش, و حالا حتي بودن او هم اون حس رو نمياره.
دلم هواي اون حس رو داره. هر كسي كه اون حس رو بياره, خوش اومده. قدمش روي دو تا چشم و تمام زندگي.
—
صبح رفتيم پستخونه. بسته ۱۶ كيلو بود. پست زميني كيلويي دو هزار تومن. آقاهه گفت دوازده هزارتا بدين. بقيه اش هم هر چي خواستين بدين به خودم!!! اين شد كه جاي سي و دو هزارتا چهارده هزار و پونصد تا تموم شد و كار راه افتاد!!!!
—
توي كاخ گلستان,توي هر سالني مي ري اگه بپرسي اين سالن براي چي استفاده مي شده مي گن براي استراحت شاه!!!!!!!!! يا مثلا درياچه براي تفريح شاه!!!!! بعد از سه چهار تا سالن به اين نتيجه رسيدم ديگه نپرسم. كلا به نظر مياد يك عدد شاه قاجار غير از استراحت و تفريح كار ديگه اي نمي كرده. ثانيا نتيجه گيري بعدي, بنده شرط يك به هزار مي بندم كه از شاه قاجار بسي خوشبخت ترم. دليلش؟ هيچي. به خاطر يه دزدي ساده سر هيچ غلام بچه اي رو نمي برم. دست راست و چپم درد نمي كنه. و نهايتا اين كه هيچ كسي قصد كشتن ام رو نداره (يا بهم اعلام نكرده!).و…آخري اين كه كاركنان كاخ بي اين كه ازم بترسن يا قصد ..ايه مالي داشته باشن بهم شاتوت تعارف مي كنن!!! شك دارم اگه كسي از ناصرالدين شاه نمي ترسيد يا نمي خواست به چيزي برسه, هرگز بهش شاتوت تعارف مي كرد!!! يك آن دلم بد فرم واسه ناصرالدين شاه سوخت.
مليجك باحال بود! عكس هاش دقيقا من رو ياد يه بچه لوس لوس لوس مي اندازه. به نظرم زنان حرم بدشون نمي اومده گاهي دور از چشم شاه يه نيشگون اساس از بچه ي به اين لوسي بگيرن.
—
چشمم براي پنجمين بار در كوي و خيابان, نا خواسته, به جمال بي مثال يك عضو شريف روشن شد!!
جريان اين است كه به دلايل مبهمي, بعضي از آقايون -و شايد خانوم ها- علاقه ي وافر دارند به پرده برداري از بعضي اندام هاي شريف, بي اين كه كسي ازشون خواسته باشه!
اولين بار سال اول دوم دانشكده بودم. با دوستم رفته بوديم توي يه پارك صبح خيلي زود درس بخونيم. يه آقاي محترمي اومد نشست روبروي ما. شروع كرد پرده برداري! شماره ي يك…شماره ي دو…همين طور جلو رفت…و من و دوستم هم تقريبا از خنده و هم از تعجب داشتيم ولو مي شديم كف زمين. خلاصه…پرده برداري كه جدي شد, بلند شديم و رفتيم.
دومين بار از سر يه دوره ي آموزشي كاري از ميدان آزادي بر مي گشتم. توي اتوبان پشت مركز آموزشي بودم. قدم مي زدم به سمت بالا. يه آقاي محترم از روبرو توي پياده رو مي اومد. من رو كه توي اتوبان خلوت ديد, باز پرده برداري كرد!!!
سومين بار كنار خيابون منتظر تاكسي بودم. آقاي محترمي ايستاد. فكر كردم مي خواد چيزي بپرسه. نگاه كردم. ديدم عضو شريف رو از قبل پرده برداري كرده, حاضر و آماده يه پاپيون مشكي بسته بهش, و كسي رو مي خواد كه عضو عزادار رو از عزا در بياره!!!!
چهارمين بار داشتم پياده از پل گيشا مي رفتم به سمت ميدون توحيد. پياده رو كنار اتوبان بود, يه عالمه درخت هم پياده رو رو از اتوبان جدا مي كنه. وسط روز روشن (!!) حدود ساعت يازده دوازده ظهر, يه آقاي محترمي عضو شريف به دست, دو زانو نشسته بود كنار پياده رو, پشت به اتوبان. رو به درخت ها, حالا جيش مي كرد يا به خودكفايي رسيده بود (!!) به هر حال اصرار خيلي زيادي داشت كه حتما من هم در جشن كوچك ايشون و عضو محترمشون شريك بشم!
حالا…بار پنجم, توي يه كوچه ي خلوت پياده مي اومدم. باز يه آقاي محترم, از دور از روبرو مي اومد با يه كيف. كيف رو گرفت جلوش. نزديك كه اومد روبرو, كيف رو گرفت كنار, عضو محترمي بود به نوبه ي خودش, مبارك صاحب عضو!! گرچه بنده اگه جسارتا صاحب اون عضو بودم يه كمي تقويت اش مي كردم بيچاره اينقدر زار و نزار و نحيف نباشه!
هممم…پديده ي جالبيه!!! مي شه رفت استريپ كلاب هاي مردونه و استريپ تيز آقايون رو ديد با هزار جور رنگ و لعاب, يا مثلا رفت ساحل لختي ها و بالاي صد تا انواع مختلفش رو يه جا و طبيعي ديد در شكل ها و سايز ها و رنگ هاي مختلف!!! اونها به انتخاب خود آدمه. ولي توي خيابون, وقتي آدم تو حال خودشه و فكرش هزار فرسخ اونور تره يا مثلا توي مود نيست, ديدنش همچين…يعني يه كمكي…به هر حال شوك آور و كمي…جسارته البته -شريفند تمامي اعضا- ولي…همچين..مضحك و خنده داره!!!!
جدي تر اگه بخوام حرف بزنم راستش يه كمي حس عدم امنيت و تجاوز به حريم شخصي به آدم مي ده!
به نظرم از نظر روانشناسي پديده ي قابل تاملي ست.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار