سگ ها و آدم ها

Posted by کت بالو on May 10th, 2006

گاهي وقتا فكر مي كنم چطور مي تونم خودم رو تا بيست سال, سي سال, چهل سال, يا پنجاه سال ديگه تحمل كنم. گاهي وقتا بيشترين اذيت رو خودم براي خودم دارم. هر كس ديگه اي بود مي شد بگذارمش پشت در و از دستش راحت شم, خودم رو نه. گير مي دم به خودم, يا چيزهاي ديگه, و شروع مي كنم خودم سر خودم غر زدن!!!!!

ياد يه داستان مي افتم. مردم يه شهري غروبا مي رفتن روي پشت بوم خونه هاشون. دليلش؟ شبها به شكل سگ هاي درنده در مي اومدن و گاز مي گرفتن. دليل تغيير شكلشون؟ لابد دلايل محيطي بوده, يا ژن شون اينطوري بوده, يا طبيعتشون بوده, يا يك كسي يه طلسمي بهشون خونده بوده, يا پريود مي شدن, يا با محيطشون تضاد داشتن, يا طول روز خسته مي شدن, يا.. من ولي مي گم قصه همين بوده. همينقدر ساده. توي قصه..قرار بوده اونها هر شب سگ بشن. حالا.. فرقش اينه كه قصه كه هست قصه گو هم راه حل رو مي گذاره جلوي پاي موجودات توي قصه. زندگي كه هست…قصه هست ولي قصه گو راه حل و آخر داستان رو ول مي كنه به امان خدا !!!

توضيح اين كه بد نيست آدم ها گاهي برن روي پشت بوم يا بقيه رو بي رو درواسي بندازن روي پشت بوم. صبح كه شد برگردن سر كار و زندگي شون. تنها مشكل اينه كه آدم هر جاي دنيا هم كه بره, پشت بوم كه هيچ تا طاق هفتم آسمون هم كه بره, خودش هميشه با خودشه!!! باز هم توضيح اين كه لطفا اگه ديدين كسي رفته روي پشت بوم, لابد حكمتي توشه. بيارينش پايين, جريان همون سگه است, خونتون پاي خودتونه تازه ممكنه خون كس ديگه هم پاي شما بيفته, مگه اين كه مطمئن باشين باطل السحري بلدين, كه طلسم آقا سگه يا خانوم سگه رو باطل مي كنه.

پوففف… هميشه دلم براي كنت دراكولا و زامبي ها و خون آشام ها مي سوخته.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نامه ها!

Posted by کت بالو on May 9th, 2006

ويژه نامه,‌ ويژه نامه…نامه ي رئيس جمهور كشور اسلامي به شيطان بزرگ…قسمت هايي از نامه…ويژه نامه…ويژه نامه!!!!!! از ديروز تا حالا توي كفم چي تو نامه هست!!!! اگه خانوم پاملا اندرسون شخصا و مستقيما نامه ي محرمانه با عكس و تفصيلات واسه گل آقا فرستاده بود اينقده فضولي ام نمي گرفت نامه پاملا رو ببينم و عكس العمل گل آقا, تا نامه ي احمدي نژاد به بوش رو, و عكس العمل بوش!!!.

تصادفا به نظرم دوست هاي خوبي از آب در بيان!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

احساس و منطق

Posted by کت بالو on May 8th, 2006

تلفيق احساس و منطق و غريزه در زندگي چيز جالبي از آب در مياد. آدم رو وادار مي كنه كه در مورد راه حل هاي مختلف فكر كنه. شايد از بزرگترين شوخي ها در آفرينش آدم باشه.

خيلي اوقات منطق چيزي رو گواهي مي ده كه آدم مي پذيره. يك حقيقت رو, يا يك واقعيت رو. بعد در موارد واقعي, احساس آدم در مواجهه با اون منطق آسيب مي بينه و نمي تونه اون منطق رو به سادگي هضم كنه.

نمونه ي واضحش كه تقريبا براي تمام آدم ها پيش مياد پديده ي مرگ هست. منطق به سادگي مي پذيردش. تا قبل از اين كه در مورد عزيزي پيش بياد, و بعد احساس هست كه در مواجهه با جريان, كلي مشكل پيدا مي كنه.

زندگي من مملو بوده از نمونه هاي ديگه. منطق مي گفته بايد كاري رو بكنم, يا چيزي كه مطابق ميل من هست امكان پذير نيست, خلاف غريزه يا منطقه. احساس ولي كلي لطمه مي خورده, كلي اذيت مي شده. نهايتا مجبور شده ام اون حس رو تعديل كنم يا بفرستمش يه گوشه اي براي اين كه اذيت نشم. كاملا به خاطر خودخواهي خودم و براي اين كه خودم رو دوست دارم!!!! در مواردي خودم هم از توانايي خودم در اين كار شگفت زده شده ام.
در مواردي خودم رو باز امتحان كردم و باز شكست خوردم. ديگران رو خيلي زياد آزار دادم, خودم خيلي زياد شرمنده شدم. شايد بارزترين مرتبه هايي كه شرمندگي رو با تمام وجودم احساس كردم زمان هايي بود كه در رويارويي با يك پديده ي كاملا منطقي و غريزي, فقط و فقط از روي احساس و چون احساسم به شدت لطمه ديده, يك واكنش آني نشون دادم. نهايتا ياد گرفتم اگر در مواردي قادر به كنترل واكنش هاي احساسي و غريزي در مقابل يك موقعيت منطقي نيستم, سعي كنم حتي المقدور با اون موقعيت روبرو نشم. وگرنه مثل برداشتن وزنه اي مي مونه كه از حد توان بازوهاي من فراتره.

نهايتا مجبور شدم از چيزهايي بگذرم كه باور نكردني بود.

به هر حال…

مدتيه سعي كرده ام اين رو دوباره و دوباره به خاطر بسپرم كه اين دنيا نيست كه براي زندگي كردن من آفريده شده باشه. بلكه من هستم كه براي زندگي كردن توي اين دنيا آفريده شده ام.
و…خوشحال زندگي كردن, در دنيايي كه قرار نيست دقيقا و كاملا به ميل ما باشه, بزرگترين هنره.

مسلما اگه خداوند بخواد باحالترين شوخي دوران مردگي ام رو با من بكنه, من رو با فرانك مي فرسته توي بهشت!!!!!!!!!!! تا من با جيغ و داد بهشت رو بگذارم براي فرانك و فرار كنم به قعر آتش دوني جزجزي جهنم!!!!

امروز دوباره اومده. دنبال كارتون مي گشتيم كه دستگاه هاي تست رو بگذاريم توشون و بفرستيم كارخونه كه كاليبره بشن. كارتون يكي از دستگاه ها نبود. بهش مي گم بيا بريم توي انبار نگاه كنيم ببينيم كارتونش پيدا مي شه. با خنده ي احمقانه اش ميگه اين كار رو تو بايد قبلا مي كردي! مي گم خوب, پس با اين حساب من كارتون رو پيدا نكردم. مي شه سفارش بديم برامون بفرستن و پولش رو بديم.

چون مطمئن نيست چطور بايد اين كار انجام بشه مي گه اوكي بريم توي انبار رو نگاه كنيم! در بالاترين طبقه چشمش مي افته به يه كارتون: شايد اين باشه.

-خوب, پس بايد از نردبون استفاده كنيم و بياريمش پايين.

-نه. من نمي رم بالا. خيلي خطرناكه!!!!!!

كتبالو: ،^%$#%$$…من مي رم بالا.

-مي توني؟

-*^%$#%…فوقش مي افتم ديگه!!! چيزيم نميشه كه!!!

و در برابر حيرت بيش از حد من فرانك ايستاد اون پايين كه من از نردبون برم بالا و كارتون رو براش بيارم پايين!!!! گرچه كارتون رو كج كردم و رسوندم به دستش و اون گرفتش و به هر حال با يه كارتون كه تقريبا قد هيكل خودم بود از نردبون دومتري توي اتاق انبار نيومدم پايين.

چيزي كه باعث حيرتم مي شه تفاوت سرويس دادن به مشتري هست بين فرانك و بقيه ي كساني كه از شركت هاي مختلف ميان پيشمون.

ترديد ندارم, يه چيزي كه بايد روش كار كنم اينه كه “احساس” ام رو نسبت به فرانك تعديل كنم!!! وگرنه “بيگ پرابلم” مي شه اينجا. يا من يه مشت مي زنم توي دماغ فرانك, يا فرانك شوخي شوخي من رو از بالاي نردبون پرت مي كنه پايين!!!!

امان از آدم هاي دلازار!!!

توضيح…من هميشه با بليز شلوار مي رم سر كار!!!!!! به هر حال محيط مردونه غير قابل پيش بينيه. بايد بشه اينجور مواقع با خيال نسبتا راحت از نردبون رفت بالا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گمشده! پنج دقیقه

Posted by کت بالو on May 7th, 2006

خانه قفل و بست مطمئن داشته باشد هم بدکی نیست.
گل آقا یک ربع قبل اینجا بود. حالا غیبش زده. خانه ی بدون قفل و بست فرقش با قفل و بست دار این است که شوهرت که غیبش می زند لااقل می دانی طبق میل خودش رفته. نیازی به پلیس صدا کردن نیست. قفل و بست که نداشته باشد همه اش توی دلت خالی است نکنه یکی اومده و ناغافل دزدیده اتش!!!!!!

کتاب یازده دقیقه ی پائولو کوییلو جدا قشنگه.
قبلا کتاب کیمیاگر رو خونده بودم. چنگی به دلم نزده بود. “کنار رودخانه ی پیدرا” را حتی تمام هم نکردم. به نظرم زیادی عامه پسند می شود.
این یکی فرق می کند. شخصیت و داستان هنوز از سیاه شدن فرار می کنند. بارقه های امید هست و به نظر من همین, داستان را از حقیقی بودن در می اورد. به عبارت دیگر خاکستری داستان زیادی سفید داخلش دارد. موضوع کمی سیاه تر باید باشد.
بسیار حقیقی است. گرچه فقط قسمتی از حقیقت بیان شده. یک بخش هنوز ناگفته مانده. با توجه به این که تازه دیسک دوم داستان هستم و داستان پنج دیسک است فعلا برای تصمیم گیری زود است.(اسم پست هم به همین دلیل به جای یازده دقیقه شده پنج دقیقه!!)
این وسط نگاه به مردها ناقص است و نگاه به زنها به طرز حیرت آوری کامل تر! با این که نویسنده مرد است و با این که این بار هم ادبیات مردانه سعی کرده زن را به تصویر بکشد! حس های قهرمان داستان را آنقدر به راحتی در قالب یک زن تجربه کرده ام که خودم هم می شد همین را بنویسم!!!!!
تنها نقصی که تا به حال به داستان می گیرم این است که اغلب مردها و انگیزه هایشان را برای کاری که می کنند در یک طبقه دسته بندی کرده, یا به عبارت دیگر فقط به یک دسته از مردها پرداخته جایی که گونه گونی انگیزه ها حسابی می شود که بحث شود.

به هر حال…کتاب لذت بخشی است. کلی دارم کیف می کنم. من و پائولو کوییلو شاید سر این کتاب آشتی کنیم.

در ضمن..کتاب زنان بدون مردان شهرنوش پارسی پور هم زیباست. باز بعد از کتاب یازده دقیقه ممکن است هوای خواندن صد باره ی آن کتاب به سرم بزند.
توصیف زنان از زبان زنان یک طورهایی حس بهتری بهم می دهد.
مردانه بودن ادبیات تا قبل از صد سال پیش که جبر تاریخ و اجتماع بوده کلی حالم را می گیرد.
انگار تصویر زن ها یک جایی وسط تاریخ گم و گور شده باشد. نویسنده ی مرد باید خیلی استاد باشد که حس زنانه را قشنگ به تصویر بکشد وگرنه می ماند فقط لایه ی رویی زن که دیده می شود, و آن هم بیشتر می شود کار نقاش و صورتگر نه نویسنده.

مژده مژده, گل آقا پیدا شد!!!! دراز کشیده بود زیر پتو!!!!!نمی دیدمش!!!

راهكار!!!!!!!!
رهبر انقلاب ميونه ي كار رو گرفت. دلم مي خواست راهكار عملي بشه ببينم چي مي شد!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو 1

Posted by کت بالو on May 5th, 2006

درس “مهارت گوش كردن” رو كه مي خوندم مي گفت هر كسي بايد بدونه چه موقعي از روز براش بهترين زمان هست و سعي كنه كه جلساتش رو بگذاره براي همون زمان از روز.
من نمي دونم بهترين زمان روز برام كي هست. ولي مي دونم بدترين زمانش چه موقعيه. صبح تا قبل از ساعت ده و نيم.
از سال ها سال قبل صبح كله سحر كه از خواب پا مي شم تمام كارهاي روز و كارهاي عقب افتاده ي روز قبل هجوم مياره توي سرم و عجله دارم كه انجامشون بدم. خيلي اوقات سعي مي كنم صبح ها با كسي حرف نزنم. دقيقا دليل دير صبحونه خوردنم هم همينه. بايد اول به كارها برسم و بعد كه خيالم راحت شد صبحونه بخورم. گاهي فكر مي كنم شايد به همين دليله كه از جلسات هفتگي تيممون هم بيزارم. ساعت نه صبح هر چهارشنبه و دقيقا چهارسال و يك ماهه كه هنوز نتونسته ام پيوند عاطفي با اين جلسات برقرار كنم. شايد اگه جاي ساعت نه صبح, ساعت يك بعد از ظهر بودن خيلي هم ازشون لذت مي بردم.

از موارد ديگه اينه كه عجيب ترين خواب هاي زندگيم رو هم وقتي مي بينم كه بعد از بيدار شدن با صداي زنگ ساعت باز براي نيم ساعتي چرت مي زنم تا كامل از خواب بيدار بشم. ديروز صبح خواب دو تا از همكارهاي خيلي قديمي ايران رو ديدم كه مي خواستيم با هم بريم يه مسافرت كاري با قطار و -طبق معمول هميشه ي كابوس هاي من- ديرم شده بود و آمادگي هم نداشتم.
امروز صبح هم خواب ديدم دارم با كسي مي رم سينما كه هيچ جور هم نمي تونم توي سالن سينما قالش بگذارم, و يه كس ديگه اي كه خيلي برام مهمه اومده و بهم مي گه بريم يه قهوه با هم بخوريم, و من دارم بهش مي گم من با تو توي جهنم هم ميام ولي الان نمي تونم اين وسط همه چي رو بگذارم كه بريم قهوه بخوريم!!!!!!!!!!!! (آبجو اگه بود يه چيزي! كاش ملت بدونن آدم رو هر لحظه بايد به چي دعوت كنند.)
خواب هاي مزخرف دم صبح…باز خوبه امروزيه كابوس نبود, گرچه بازم يه جورايي جاموندن از چيزي بود!!!

احساس به طور عام و عاشقي به طور خاص چيزي نيست كه بشه به كسي نشونش داد. مثلا نمي توني بگي اون توپ آبي كه داره قل قل مي خوره اونجا عاشقيه, برش دار با هم بازي كنيم. بعضي ها توپ و نمي بينن. بعضي ها مي بينن نمي خوان برش دارن, بعضي ها مي بينن برش هم مي دارن ولي نمي خوان با تو بازي كنن, بعضي ها هم برش مي دارن شروع مي كنن بازي, همچين كه گرم بازي شدي تيم تشكيل مي دن, يا مي رن سراغ بازي كردن با يكي ديگه. به هر حال خيلي وقتها خودت مي موني, بيكار كه شدي مجبوري يه توپ ديگه پيدا كني و با ديوار روبروت بازي كني!!!!!
اين بود نتيجه ي صحبت هاي امروز سر نهار!!!!!

فرانك اينجاست. (ياك)! بهترين قسمتش صبحونه و نهار مجانيه و صحبت هاي سر نهار كه ختم مي شه به شر و ور وقتي با فرانك نشسته باشي!!!!

كتاب داوينچي كد باحاله. يه عالمه اطلاعات در قالب معما و حلال معما بهت مي ده ولي خود داستان اصلي چيز دندان گيري نيست. من داستان اينديانا جونز رو به داوينچي كد ترجيح مي دم(!!!) اما هوش و سرعت انتقال قهرمان هاي داستان داوينچي كد قابل توجهه و جذاب. تئوري مطرح شده هم جالبه با هزار تا اما و اگر. منتها اينقدر نبود كه دو تا كتاب ديگه اش رو هم بخونم. بي خيال شدم.

بايد يه خلاصه درست كنم از معرفي يكي از محصول ها مون و پرزنت كنم براي يكي از نمايندگي ها. چهار نفر شديم, هر كدوم يه محصول رو برداشتيم. محصولي كه من برداشتم استريمينگ هم داره و يكي از محتويات (كانتنت رو چي مي گين!؟) هم يه سري فيلم نيمه پورن نيمه استريپ تيز مردونه و زنونه است. دارم فكر مي كنم اين يه قسمت رو واگذار كنم به خودشون. تنها بخشيه كه مطمئنم نياز به پرزنت كردن نداره و خودشون در اولين سري تفحصات پيداش مي كنن!!! اصولا دنياي امروز -يا شايد هر روز!- بيشترين در امدش از پرن هست و بازي!!!!! به عنوان خدمات بعدي محصولاتمون تمركز روي اين بخش هم زياده,‌ كه البته و صد البته به بخش ما مربوط نميشه!!!!! (بدبختي).
تنها مشكل من اينه كه روي يك صفحه ي كوچولو كه دم و دستگاه رستم زال به اندازه ي دم موش ديده مي شه و مايملك خانم لوپز يا خانم اندرسون به اندازه ي يه دكمه سر دست كوچولو(!), همراه با خود محصول و كانتنت (!) بايد روي قوه ي تخيل ملت هم كار كنيم!
اگه نظر من رو بخواين مي گم بايد يه چيزي (اكسسوري يا توي خود محصول) اضافه كنيم كه اون محتويات رو بندازه روي بيگ اسكرين!!! يا مثلا يه صفحه دم دست ملت بگذاريم, بازش كنن و عكس و فيلم رو بندازن اون رو كه به هر حال..يه چيزي دستگيرشون بشه بابا…بي خيال.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رئيس خيلي خيلي بزرگ, كتبالوي ريزه ميزه

Posted by کت بالو on May 4th, 2006

دو سه روز پيش ديويد يه ايميل برامون فرستاده بود, يه مقاله از يه روزنامه كه حقوق رئيس بالا بالايي شركت رو منتشر كرده بود. شش ميليون دلار در سال, كه نسبت به سال قبل بيشتر از سه برابر شده. در مقابل از تيم ما پنج نفر از پنجاه نفر طي سال قبل اخراج شده بودن و حقوق ما هم كمتر از دو در صد بالا رفته.

يه لحظه به شدت عصباني شدم. بچه هايي كه اخراج شده بودن كارشون رو خيلي خوب بلد بودن, و من خودم به علاوه ي تمام آدم هاي تيم كلي جون كنده بوديم و باز بهمون مي گن بايد “هوشمندانه” تر رفتار كنين كه كارآيي بالا بره! و نهايتا به حال خودمون تفاوتي نمي كنه!

ياد دوازده سال پيش افتادم. من و گل آقا اون موقع دوست بوديم. توي يه پارك نشسته بوديم. گل آقا به من گفت كه نشسته و حساب كرده. اگه ماهي پنجاه هزار تومان در آمدمون باشه مي تونيم ازدواج كنيم!!! يادم اومد وقتي رفت سر كار توي ايران هفت سال پيش, حقوقش نود هزار تومان بود كه اومد با باباي من حرف زد و گفت نود هزار تومان مي گيره. و مي خواد كه با هم ازدواج كنيم.
همينطور رفتيم جلوتر و جلوتر. يادم افتاد كه مدتي پيش باز نشستم و فكر كردم توي زندگيم چي مي خوام. چيزهايي كه خوشحالم مي كرد رو پيدا كردم, و رفتم دنبالشون. اين وسط دوستهايي بودن كه بهم نشون دادن مي شه چيزهايي رو كه دوست دارم, با حداقل هم به دست بيارم.

ياد مكالمه ام با يه دوست خيلي عزيز افتادم. “…كه پولي نيست”. رقمي كه مي گفت شايد “پولي نبود” ولي كم هم نبود.
ياد مكالمه ام با يه دوست ديگه كه يه دختر بيست و دو ساله ي ايرلندي الاصل و نازنين هست افتادم, گفت سال ديگه درسش كه تموم شه مي ره اروپا. ليسانس رقص داره. مي ره هر كاري پيش بياد بگيره و دنبال زندگي بره. مهم نيست چقدر در بياره. مهم اينه كه كاري كنه كه لذت مي بره. خوشحال بود. خيلي….
ياد مكالمه ام با يه رهگذر افتادم. يه جا منتظر بودم. كسي رد مي شد. واستاد و شروع كرديم حرف زدن. گفت كه از اتيوپي اومده…مشكلاتش و شادي بيش از حدش و افتخار كردنش به اين كه كاري داشت كه سالي چهل هزار تا بهش مي داد!

يك آن به نظرم رسيد اين رئيس بزرگ بزرگ سال قبل با حقوق يك و نيم ميليون دلاري -كه باز توي روزنامه خونده بودم- احتمالا فكر مي كرده كه مغبون شده (حقوقش از تمام روساي ليست شده پايين تر بود), و توي چشم و هم چشمي! (روزنامه ي امسال نوشته بود حقوقش marketable نبوده) به هر حال امسال سه برابرش كرده!! خوشحاله؟ خوشحال نيست؟ نمي دونم! برام هم مهم نيست.
من بايد خوشحالي خودم رو پيدا مي كردم, كه كرده بودم. يازده سال…از ماهي بيست هزارتا (اولين حق التدريس ام ساعتي چهارصد تومان بود, اولين كارم توي يه شركت كامپيوتري ساعتي دويست تومان!) تا اينجايي كه هستم!

از اينها كه بگذريم امروز يه كنفرانس تلفني براي تمام كارمند ها داشتيم با همين رئيس بزرگ. نوبت كه به سوالها رسيد اولين سوالي كه مطرح شد همين موضوع ترقي حقوق و مزاياي رئيس بزرگ بود. خانمي با معرفي كامل خودش سوال رو مطرح كرد و گفت حقوق خودت سه برابر شده,‌ شش ميليون, ما هيچ, و تازه اخراج هم مي كني. رئيس بزرگ هم به هر حال جوابي داد. گفت كه اولا يكي از مزايا رو قبول نكرده و بعد هم حقوقي رو كه گرفته سرمايه گذاري مجدد كرده توي شركت!
دروغ يا راست…نمي دونم.
اين رو ميدونم كه خوبه كه مي شه سوال كرد و عواقبي گريبانگير آدم نمي شه. خوبه كه روزنامه به خاطر اين كه حقوق روساي بزرگ رو منتشر مي كنه توقيف نمي شه. خوبه كه…خوبه كه…
و بده كه هنوز اينجا هم تبعيض هست و سرمايه داري هست و …تمام غرايز انساني هست.
و..خوبه كه با وجود تمام اينها…من خوشحالي خودم رو پيدا كرده ام.
و خوبه كه هنوز آدم هاي مختلف, دنبال چيزهاي متفاوت مي رن و با چيزهاي متفاوت خوشحال مي شند…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

برای دل خودم (1)

Posted by کت بالو on May 3rd, 2006

گاهی اوقات بد جور می ترسم. گاهی اوقات که دستی یاریم می کند, یا هدیه ای دارد, مثل سگ می ترسم. نه وحشت. وحشت آنی است. وحشت بد است. خیلی بد. بیچارگی و زاری دارد, برای لحظه.
ترس اما مزمن است. آنچه دچارش می شوم وحشت نیست. ترس است. مزمن..
ترس ناچار. ناگزیر. یک حس گناه که با هر دست یاری , با هر هدیه ای می آید.

دنیا به من یک چیز را آموخته. چیزی نیست که دنیا بدهد و عوضش را نستاند. اگر هم چیز دیگری فکر می کنی, در اشتباهی. یقین داشته باش در اشتباهی. چیزی به دست نمی آید که عوضش را نستانده باشند.

خداوند گاهی شوخیش می گیرد. نیاز را می آفریند. حاجت را نه!
حالا هی بگرد و بگرد و بگرد. بیهوده.
نه من, نه تو, همه ی دنیا همین است. نیاز هست و حاجت نیست.
برای همه همین است….نیاز هست, بی حاجت.

تمام شب ها یک جورهایی مثل یکدیگرند. خورشید نیست. ستاره ها می درخشند.
بعضی شب ها, ابر دارد, یا ماه.
حسابی نورانی, یا حسابی تاریک.
بقیه ی شب ها اما…یک جورهایی مثل یکدیگرند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دولت محافظه كار

Posted by کت بالو on May 3rd, 2006

بودجه ي برنامه ريزي شده ي جديد كانادا پيشنهادي دولت محافظه كار اينجاست.
ولله من خيلي سرم نمي شه. صبح توي راديو بحث بود سر اون بخش مالي استان ها براي اين كه عدم تعادل مالي شون رو درست راستي كنن و بودجه بهشون تعلق نگرفته. باز هم توي راديو مي گفتن اين برنامه ريزي در حال حاضر خوشحال و خندانتون مي كنه -مهمترينش يه درصد كم شدن ماليات دولتي است كه اين حزب از اول قولش رو داده بود- ولي صداش دو سال ديگه در مياد.
اين جور كه من با سواد انگليسي و اقتصادي ناقصم نگاه مي كنم -و البته يادتون باشه من اصلا و اصولا با محافظه كارها هر جاي دنيا كه باشن صرف اين كه اسمشون محافظه كار هست بدم- نيم در صد به ماليات كم در آمدترين براكت اضافه شده! كه خوشم نيومد.
يه چيز ديگه كه من عقلم بهش مي رسه اينه كه بخش تحصيلي و آموزشي و رفاهي بايد دست دولت ايالتي باشه و نه دولت مملكتي. حالا گويا طبق يه قراردادي يه زماني دولت ايالتي اختيار رو داده به دولت مملكتي, بعد حالا اينها كمكي كه به مهدكودك ها مي شده رو مستقيم مي دن به والدين! ماهي صد دلار به ازاي هر بچه!!!!!! ولله راستش هر چي فكر مي كنم با توجه به شهريه ي هزار و صد دلاري مهدكودك سر در نميارم والدين با اين صد دلار قراره چكار كنن!!!!
اگه من بودم شك ندارم كه اين كمك رو به مهدكودك ها مي كردم تا به والدين! فرق مي كنه. خيلي هم فرق مي كنه.
نهايت جريان مي شه به ضرر خانوم خانواده, كه بشينه خونه و بچه رو نگه داره, جاي اين كه كار رو بده دست موسسه هاي مربوطه و به هر حال به رشد اجتماعي و اقتصادي خودش هم فكر كنه, كه البته و صد البته توي اين دنياي هشت الهفت اگه خودت رشد اجتماعي و اقتصادي و شخصي نداشته باشي نهايتا مي شي يه موجود محتاج -حالا گيرم محتاج شوهرت كه فرض كنيم عزيز ترين و بهترينه- و يه آدم وابسته, نيمه معلول!
كارهاي دولت محافظه كار معمولا من رو عصباني مي كنه!!!! هميشه به نفع سرمايه داري, در جهت برده داري,‌و خودشون بيش از هر دولت ديگه اي برده ي سرمايه دار ها!

ولشون كن بابا.
به هر حال..انتخابات آينده خودم كانديدا مي شم. سر هر كوچه اي يه مهدكودك گنده مي گذارم با تمام تجهيزات و كاملا مجاني. كار مهاجرت مامان باباها, و مشاغل (خيلي) مورد درخواست رو سه روزه درست مي كنم.بعد هم اصلا مي خوام بگم چه معني داره يه مملكتي اختيار ناموسش رو بده دست يه مملكت -گيرم خواهر خونده- و بعد بخش بزرگي از ناموسش رو پخش و پلا كنه تو كشورهاي ريز و درشت دنيا.در راستاي حفظ نواميس و جمع كردن ناموسمون تمام ارتش رو از افغانستان و عراق و هر جا هستن جمع و جور مي كنم و ميارم اينجا, فقط برن شوهاي رزمي اجرا كنن و خودشون رو آماده نگه دارن و يه رژه ي پليس و ارتش به كل رژه هاي رنگارنگ تابستاني تورنتو اضافه مي كنم. هر بار هم كه بوش رو توي محافل و جلسات رسمي ببينم يه زبون گنده واسش در ميارم. به بقيه اش هم عقلم نمي رسه. با خودتون.
انتخابات بعدي به كتبالو راي دهيد. شعار ما…سربلندي, آزادگي, افتخار…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ادم ها

Posted by کت بالو on May 2nd, 2006

امروز از یه شرکت دیگه یه نفر دیگه برای ارائه ی یه دستگاه تست دیگه اومده بود شرکتمون.
حد اقل هفت هشت باری پای تلفن باهاش حرف زده بودم و کلی همدیگه رو می شناختیم ولی برای اولین بار بود که همدیگه رو می دیدیم.
دیمین: من اولش مونترال بودم. با این وجود زبان مادری ام انگلیسیه و زبان دوم ام فرانسه.
کتبالو: باز از من راحت تری. من زبان اولم نه انگلیسیه و نه فرانسه.
دیمین می پره وسط حرف کتبالو: بذار حدس بزنم زبان اولت چیه…هممم…کانتونیز!!!
کتبالو:*&$%&)&)*&!!!#$!!! کانتونیز که زبان چینی هاست!
دیمین: خوب من تلفنی که باهات حرف می زدم فکر کردم باید ژاپنی باشی.
کتبالو: ژاپنی ها که کانتونیز حرف نمی زنن.
دیمین: راست می گی. پس زبان اولت ژاپنیه.
کتبالو: ولی من ژاپنی نیستم!!!!!!!! (حالا گیرم لهجه ام به چینی و ژاپنی بره! چطور ممکنه قیافه ی من رو با چینی و ژاپنی اشتباه بگیره!(
دیمین: هممم…بذار ببینم…یه حدس دیگه. تایلند!!!! (نخیر…راه نداره! حرف نزنم می گه از سیاه پوست های اسلاف اتللویی!!! توضیح این که خود آقاهه سیاهپوست بود!)
کتبالو: نوچ.
دیمین: دیگه نمی تونم حدس بزنم. خودت بگو.
کتبالو: ایرانی ام. پرشن.
دیمین: اوه…پرشیا هنوز یه کشوره ؟
کتبالو:!!!!!!!!!!$%^*&)( ببینم تو در مورد غنی سازی اورانیوم چیزی نشنیده ای؟
دیمین: چرا… ولی اون که مال عراقه!
کتبالو:&^%*$!!!! نه…مال ایرانه.
دیمین: ولی تو که گفتی پرشیا!
کتبالو:*&%^$#%! ایران و پرشیا جفتشون یکی هستن.
دیمین: چه جالب. من فکر می کردم پرشیا یه کشوری بوده که الان دیگه نیست و فقط توی انجیل ذکر شده!راستی بابل (بابیلون) توی کشور شماست؟
کتبالو: (پووووفففف) راستش دیمین جان دقیقا نمی دونم کجاست. یه جایی دور و بر ما یا عراق و سوریه است. (بابل کجاست راستی؟ جایی که درختهاش معلق باشن یادم نیومد!)
دیمین: خوبه که صبر نکردیم تا من حدس بزنم. وگرنه تا فردا صبح نگهت می داشتم همین جا!!!

….
دیمین باعث شد به معلومات خودم امیدوار می شم. همیشه به شدت احساس می کنم معلومات عمومی مزخرفی دارم. دیدم بابا دست بالای دست بسیار است.
—-
همیشه فکر می کردم اگه ادم با خود کاری یکی نشه اون کار رو یاد نمی گیره.
دقیقا عین همین مفهوم رو پریروز توی کتاب هایکو خوندم. بعضی وقتها آدم چیزهای جدید توی کتاب پیدا می کنه. بعضی وقت ها فکر های خودش رو توی کتاب می بینه که به شکل قشنگتری بیان شده ان. (گرچه گاهی هم آدم می تونست قشنگتر بنویستشون). به هر حال این بار هایکو چیزی که من مدتها بهش فکر کرده بودم رو قشنگتر از خودم بیان کرده بود. می گفت اگه آدم روحش با روح کاری یکی نشه, اون کار رو انجام نمی ده. بلکه تنها تقلیدش می کنه که معمولا موفقیتی به دنبال نداره.
توی رقص این رو به وضوح می بینم. با روح موسیقی و حرکت اگه یکی نشی فقط داری تقلید می کنی.
گرچه می شه از بیرو ن به درون رسید و برعکس. منتها من همیشه از درون به بیرون رسیدن رو ساده تر می دونم.

توی کلاس رقص سالسا یه زن و شوهر نسبتا مسنی هم میان. خانوم و آقاهه حدود پنجاه سال یا بیشتر به نظر میان. گاهی وقت ها دلم می خواد یه کتک حسابی به خانومه بزنم. برای این اقای بیچاره توی کلاس و توی رقص کوچکترین اعتماد به نفسی باقی نگذاشته!
معلممون این بار کلی خانومه رو لوس کرد! گرچه معلممون واقعا عالی یاد می ده, ولی به نظرم این که خانومه رو اینطور تشویق و لوس کرد اصلا درست نبود. اون هم وقتی آقاهه هر وقت من می رم باهاش برقصم بهم می گه “من واقعا بد می رقصم!”.
جای معلمه اگه بودم جای این که با خانومه برقصم با آقاهه می رقصیدم. خانومه که خودش کمابیش داره یاد می گیره.
خانوم معلممون یا حواسش نیست, یا کاملا برعکس من فکر می کنه, یا مثل من فکر می کنه ولی جنسش خرابه!

توی این کلاس لااقل مشکل آقاهه اصلاو اصلا یاد گرفتن قدم های ساده ی سالسا نیست. مشکل اش عدم علاقه است و عدم اعتماد به نفس, که همدیگه رو تشدید می کنند به نظر من.

طبق معمول همیشه..دارم موضوع رو زیادی جدی می گیرم.
ولی..همیشه این که حس کنم یکی داره دیگری رو پایین میاره تا خودش رو بالا ببینه یا بالا ببره عصبی ام می کنه.
رفتار این خانومه هم -علیرغم این که خودش خانم مسن نازیه- حسابی عصبی ام می کنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

آدم هاي دلپذير, آدم هاي دلناپذير

Posted by کت بالو on May 2nd, 2006

امروز باز فرانك و مارك اومدن شركتمون. فرانك مثل هميشه روي اعصاب من راه مي ره! و مارك مثل هميشه دلپذيره. فرانك چيني هست و مارك اسرائيلي. فرانك ده روزي از من بزرگتره و مارك بيست سالي!! فرانك تكنيكال شون هست و مارك سيلز من. فرانك رو ترجيح مي دم سال تا سال هم نبينم, مارك رو هميشه دوست دارم كه ببينم. فرانك شوخي هاي يخ بي مزه ي نابجا مي كند. از مارك هرگز حرف نابجاي حساب نشده نشنيده ام. فرانك ابله بي اعتماد به نفس ساده لوح خنك است. مارك سياس و با تجربه و معدن اعتماد به نفس و حسابگر.
باز نشستيم سر نهار. رفتيم رستوراني كه سوشي مي دادن. من و كارن و مارك و فرانك چهارتايي يه چيز سفارش داديم. سوشي. فرانك باز همونجا سر نهار توضيح داد كه اگه ژاپن بوديم مي تونستيم بريم رستوران هايي كه سوشي رو روي بانوان برهنه سرو مي كنند!!!!! مارك لبخند زد و گفت البته جالبه فرانك. ولي فكر مي كنم فعلا سوشي رو همين طور كه هست بخوريم بهتر باشه! و بعد با ظرافت موضوع صحبت رو برگردوند به رستوران سوشي بسيار خوب و در عين حال نه چندان گرانقيمتي كه حوالي منزل ما و ايضا آقاي مارك وجود داره.
در بحث بعدي (توجه بفرماييد كارن هنگ كنگي است) فرانك توضيح داد در هنگ كنگ تعداد دخترها داره روز به روز نسبت به پسرها زياد مي شه و دخترهاي هنگ كنگي با بحران كمبود شوهر و دوست پسر مواجه هستن و دليلش اينه كه پسرهاي هنگ كنگي دخترهاي چيني (مين لندي) رو براي ازدواج به دخترهاي هنگ كنگي ترجيح مي دن!!!!!!!!!! اين بار من و مارك دو تايي مونده بوديم كه چطور مي شه فرانك رو خفه كرد! كارن هم نه گذاشت و نه برداشت, براي فرانك توضيح داد دختر خانم هاي چيني سنتي هستن, ميشينن توي خونه و با حداقل حقوق شوهر هر چندتا بچه كه شوهره بخواد براش ميارن و كارهاي خونه رو مي كنن. در صورتي كه دخترخانوم هاي هنگ كنگي مي خوان شغل شون رو داشته باشن و استقلالشون رو, خريد و تفريحشون هم به جا باشه. بنابراين اصولا دخترخانوم هاي هنگ كنگي به جاي شوهر هنگ كنگي (توي صورتش گنديده رو خوندم) نوع اروپايي و آمريكايي اش رو ترجيح مي دن و اونجاها دنبال بخت خودشون مي گردن!!!

اين فرانك بي مزه و لوس دقيقا و كاملا با وقت نشناسي و اظهار نظرهاي بي مورد و بي جا روي اعصاب من راه مي ره. گناهي نداره طفلك. كمي ناهنجاري رفتاري (!!) داره. نهايتا هم براي خودش مشكل سازه تا هر كس ديگه. منتها از آدمي كه اين طور بلاهت از سر و روش بباره كلا لذت نمي برم. آدم بايد شخصيت و نكته سنجي داشته باشه و زمان و مكان و موقعيت خودش رو تشخيص بده بابا.

از تمام اينها گذشته دقيقا تفاوت دختر چيني و هنگ كنگي رو بين ژوليت و كارن مي بينم. ژوليت حسابي مطيع و سر براه و اهل خونه و زندگي, كارن عين برق و باد دنبال كار و جاه طلب و صد البته فضول!
وينيفرد هم كه براي خودش كسيه و همه كلي ازش حرف شنوي دارن هنگ كنگيه! يه نمه لاتي بخوايم گريز بزنيم: شير مادرشون حلالشون باشه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار