ارثيه ي مارتين, زنانه ها,

Posted by کت بالو on May 1st, 2006

باحال…من كلا تغييرات آدم ها رو حاليم نمي شه. مثلا اگه يه كسي امروز صبح ريش زرد داشته باشه و عصرش سبيل آبي, متوجه نمي شم. امروز صبح كه اومدم سر كار ديدم موهاي كوتاه شده ي مارتين خره از پس كله اش حسابي توي ذوق مي زنه!! مطمئن بودم اگه موهاي مارتين خره رو به اين شكل مي ديدم حتما توجهم جلب مي شد. بنابراين حدس زدم كه اتفاقي براي موهاش افتاده.
-هي سلام مارتين.
-هييييي, سلام كتي چطوري؟
-مرسي. مي بينم كه موهات رو كوتاه كردي.
-آره. ايوانا برام كوتاه كرده!!!!!!
– :)،%)%$(*%$#!!!! اوه, به به چقدر خوب.
-بله. من از سلموني رفتن خوشم نمياد. به نظرم كار عبث و بيهوده ايه!!!
-هان…بله خوب…البته. كله ي خودتونه, اختيارش رو دارين.

شرط يك به ميليون مي بندم كه مارتين خره يه جايي, توي يه بالش مالشي, يا يه حسابي, بايد به اندازه ي يه عالمه پول داشته باشه. از من بيشتر حقوق مي گيره چون يه رده پريد بالا. حسابش هم از ايوانا خانم جداست. يه دونه آپارتمان فسقلي داره (با توجه به قد بلندش هميشه اين تصور رو دارم كه شبها وقت خواب پاهاش از پنجره آويزون مي مونه بيرون!!), تا حالا نديده ام كه براي مثال يه بار قهوه يا نهار بخره اينجا. هميشه از خونه مياره! و …تا مدتها ماشينش نمونه ي مجسم قرن بيست و يكم ينگه دنيايي ماشين مشدي ممدلي بود!!!!
همم…چطوري مي تونم خودم رو وارثش كنم!؟ گرچه كه سه سالي از من كوچكتره! منتها با توجه به آقا بودنش و عمر متوسط بانوان و آقايون و … احتمال داره كه….خوب ديگه…به هر حال…

اين پاييني ممكنه براي بعضي ها آزاردهنده و حتي موهن باشه. عقيده ي شخصي منه در مورد فاحشه ها. اگه ممكنه اذيت بشين نخونينش. خواستين هم آخر سر فحش ام بدين يا كمكي فكر كنين. حلال تون باشه.
ببب…ب…له…در يه جايي از دنيا (فكر كنم مي گفت هند, نمي دونم) سكس وركر ها (كارگرهاي عرضه كننده ي سكس يا همون فاحشه هاي خودمون) جمع شده ان و مي خوان اتحاديه تشكيل بدن كه حقوقشون رو حمايت كنه.
كاملا و صد در صد بلكه هزار درصد موافقشون هستم.
به شخصه اگه دختر يا خواهري داشتم كه كارگر عرضه كننده ي سكس بود حمايتش مي كردم شايد حتي براش بازاريابي هم مي كردم ولي اگه مردي تحقير يا توهين مي كرد, يا اگه كسي اذيتش مي كرد خرخره ي طرف رو مي جويدم!
شغلي است براي خودش. خدمات رساني هم دارد. گاسم بسيار بيشتر و مستقيم تر از شغل خود بنده! در جاهايي مثل تايلند و آمريكاي جنوبي و آلمان كه قانوني هم هست تبعات بسيار كمتري براي شاغلين دارد.
در ضمن…به نظرم تبعيض جنسي هم در اين شغل جايز نيست. بعضي آقايون محترم و با استعداد هم كارگر هاي خوبي از آب در خواهند آمد. عينهو رستوران داري مي ماند. گيرم براي غريزه ي ديگري طعام عرضه كند!
به نظرم به بسياري مشاغل ديگر هم شرف داشته باشد.

گاهي وقت ها عجيب دلم هواي طبيعت زنانه ام را مي كند. وقتي در يك جمع كاملا زنانه هستم حس ارضاي روحي و احساسي عجيبي پيدا مي كنم كه شايد به دليل طبيعت شغلم كه خلاف خيلي مشاغل, محيطش هنوز بيشتر مردانه است تا زنانه, حسابي ارضا نشده مي ماند.
دنبال مصاحبه ي مارگارت آتوود مي گردم جايي كه در مورد مشكلاتش به عنوان يك زن جوان نويسنده در دهه ي پنجاه صحبت مي كند.
گاهي وقت ها جنس آدم بدجوري روي ارتباطهاي اجتماعي و شغلي و خانوادگي آدم سنگيني مي كند.
به هر حال ديروز عصري طبيعت و روحيه ي زنانه ام حسابي ارضا شد! كلي شاد و خندانم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پا تو کفش خاندان سلطنتی!

Posted by کت بالو on April 30th, 2006

ولله در خوشتیپ بودن و خوش قیافه بودن والاحضرت ویلیام شکی نیست. در خوشتیپ و خوش قیافه بودن

در خوش تیپ و قیافه بودن والاحضرت هری (یا همون هنری) هم همینطور.

به قول معروف پسر کو ندارد نشان از مادر!! (مثلا).

منتها جهت ضعف بنده در شناخت باطن افراد از روی ظاهرشون, خدمتتون عرض شود اگه عکس والاحضرت ویلیام رو نشون می دادن حتما می گفتم از سران مافیا و کارهای خلافه و اگه عکس هری رو نشونم می دادن می گفتم فقط یه بچه غد تخسه که استعداد خلافش هم بالاست!!!!

حالا چی شد که گیر دادم به خانواده ی سلطنتی اسلاف کهن ترین سلاله ی اروپا, اولا عکس آقای ویلیام رو توی تولد مادربزرگ سلطنتی دیدم. ثانیا دخترخانمی که می شناختم و یه دل نه صددل عاشق این والاحضرت ویلیام بود , و البته خواهرش هم یه دل نه صد دل عاشق اون هری شیطون آتش پاره بود, همین پنج شنبه ای که رفت, راهی خونه ی بخت شد!

البته و صد البته شوهر اون خانم نه والاحضرت است و نه حتی از خانواده ی اعیان و اشراف. به نظر بنده از والاحضرت ویلیام بسیار شوهر بهتری خواهد بود اما.

ننه جون, هیچ دلیل نمی شه کسی که عاشق و کشته مرده اش هستی و تمام مزایای دنیا رو هم داره -فرض بفرمایید خوش تیپی و عضویت در بزرگترین خانواده ی سلطنتی- لزوما واسه ات بهترین همسر هم بشه.
این از خانوم بزرگ به تمام دختر خانوم ها و آقا پسرهای دم بخت نصیحت!!

نپال بسی شلوغ و پلوغ است. کشوری که در زندگی ام شاید بیشتر از سه چهار بار بهش فکر نکردم!امروز در صدر خبرهاست!!!!
چرا آدم فکر می کنه زندگی در غیر از حیطه ی چهار انگشتی دور آدم هیچ جای دیگه جریان نداره؟

به به…خدا به داد برسه.
اوضاع قاراشمیشه. از بنده اگر بپرسید خدمتتون عرض می کنم بوی خوبی به مشامم نمی رسه!
گاسم قضاوتم دوباره عینهو قیافه ی والاحضرت ویلیام و ربطش به قاچاقچی های بین الملل باشه!
همممم…کسی می تونه بگه خبر چرا از “اسلام آباد” گزارش شده؟ بنده کودنم یه کم, و بی حوصله. خیلی ملتفت نشدم!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

نازنین…

Posted by کت بالو on April 29th, 2006

نازنین…
شده بودی چشم, شده بودی گوش, دست, دهان, …یک کلام, شده بودی واسطه ی من و دنیا.
با چشم های تو می دیدم, با گوش های تو می شنیدم,
چیزی زیبا بود که بپندارم تو زیبا می انگاری اش, چیزی شنیدنی بود که بپندارم تو خواهان شنیدنش باشی.
نازنین…
دنیا با آن چشم و گوش, یا تنفر انگیز بود یا پوچ. پوچ اگر در چشم و گوش تو هیچ بود, تنفر انگیز اگر در چشم و گوش تو زیبا بود….که روزهاست از هر چه که هرچیز تو را از من برباید متنفرم.
نازنین…
از هر آنچه دمی جسم تو را, روح تو را, فکر تو را, نگاه تو رااز من می ربود تنفر داشتم. و این یعنی نقطه ی پایان لذت. تنها استثناهای قانون را, گرچه می دانی. این میان لذت تو بودی, دست های تو, چشم های تو, وجود تو, روح تو, جسم تو, و سرچشمه ی تمام شظ های مهیب نفرت – نفرت از هرچه تو را از من جدا می کرد, نفرت از گذر لحظه ها بر من, نفرت از زشتی های من, نفرت از زیبایی هایی که در وجود هر پدیده ای بود و در من نبود- باز تو بودی. و من در حیرت تضاد. یک سرچشمه, زایش بی دریغ لذت, زایش بی دریغ نفرت.و شگفتا دو بی نهایت…که در تو غایت و نهایت می گرفت.
نازنین…
حتی نمی دانستم از یک پدیده به واسطه ی خود پدیده بیزارم, یا بیزاری به واسطه ی توست, یک کلام…نمی دانستم این “من” ام که زندگی می کنم, یا “من” در چشم توست که زندگی می کند.
نازنین…
یک کلام عاشق از خود می گذرد و در معشوق فنا می شود. کسی هم هست که از معشوق می گذرد و در خود فنا می شود.
نازنین…
امروز به انتهای “تو” در خودم رسیده ام.
من…نفرت انگیز..زشت..دوست داشتنی..زیبا..بی تو, تنها …خودم را باز خواهم یافت.
تکامل مهم نیست..پیدا شدن اهمیت دارد نازنین….

بسیار عالی و خوبم. راه زندگی به شکلی که بود گیرم کمکی تندتر ادامه دارد.
خدا خیر بده به کسی که این جمله رو به من یاد داد: توی زندگی سرعت رو ثابت نگه ندار. عوضش شتابت رو ثابت نگه دار.

گرچه گبویه گا و ذن هر دو می گن سکوت و لمحه ای به خود اندیشیدن بهترین کاری هست که آدم باید مدتی در روز رو بهش اختصاص بده! پوففف…شتاب در سکون!! دچار یاس فلسفی شدم!!!!
خونه ی شبیه بازار شام هم البته در رسوندن آدم به نقطه ی یاس فلسفی بی اثر نیست. از من می شنوین قبل از هر کاری خونه تون رو جمع کنین. به شادابی و رفع افسردگی کمک می کنه!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

تو خود حجاب خودي

Posted by کت بالو on April 29th, 2006

ما انسانيم. نه بيش و نه كم. دچار,‌ دچار مايي و مني.
ما انسانيم, نه بيش و نه كم. مفهوم “من”‌ بودن,‌ انكار ناپذير ترين و اولين مفهوم انساني ست.

كتاب هايكو مي گه “هايكو و نيز ذن از من به هر شكلي كه بيان شود بيزارند”.

توضيح اين كه از ديشب تا حالا دارم به چگونگي حذف “من” فكر ميكنم. به نظرم براي خودم اگه مشكلي نباشه براي كس ديگه اي نبايد خيلي موضوع مهمي باشه. كلا هر “من” اي براي خود اون “من” مهمه!!!
يه كمي كه كل موضوع رو بچرخوني اگه اون “من” بتونه با حذف “من” كنار بياد, كس ديگه اي خيلي اهميت چنداني به جريان نمي ده.
باز هم يه جور مربوط نامربوطي حالا مي شه به هجاي “تو خود حجاب خودي” ‌از ديد ديگه اي هم نگاه كرد.

براي از “من” گذشتن بايد “تو”‌ را براي هميشه فراموش مي كردم.
حالا “تو” ميان همه نشسته اي. ميان “آنها”.

من, تو, همه يكي هستيم. بي هيچ صفت مميزه. همه دست هم.
حالا “تو” مي تواني ميان تمام جمعيت اين دنيا گم شوي, يا پيدا شوي. هرگز دوباره تشخيصت نخواهم داد.

كارآموز ها امروز خداحافظي كردن و رفتن. جالب ترين بخش جريان نهار ظهر بود. اولين بار بود كه مي رفتم رستوران ژاپني. يه آتشفشان توي پياز!!!
ولي توي كار با چاقو اونقدر ها هم ورزيده نبود آقاهه. به شكل واضحي از فرود آوردن دقيق تخم مرغ روي لبه ي كارد ناتوان بود. شوت مي كردش بالا. سعي مي كرد كارد رو بگيره زير تخم مرغ!!!
درست مثل اين كه من بخوام به زور ماشين حساب عدد بيست و دو رو با عدد چهل جمع كنم!!! كمي نياز به تمركز داره, ولي ديگه اينجوري هم نيست كه نشه!!و هر بار تخم مرغ جاي وسط چاقو شانسي يه جايي فرود بياد بابا. بي خيال!


بحث امروز راديو در مورد فيلم جديدي كه درباره ي يازده سپتامبر اومده باعث شد بخوام حتما فيلم رو ببينم.
خانومه كه پسرش رو توي حادثه از دست داده بود اصرار داشت كه تمام اين فيلم ها واسه پول در آوردنه و اين فيلم از كفر ابليس هم بدتره و صرفا به دليل اين كه اين خانم ياد حادثه ي تلخي مي افته ديگه كسي نبايد در مورد يازده سپتامبر حرفي بزنه!!! به شدت عصبي ام كرده بود. اگه خانومه جلوم بود بهش مي گفتم خيلي از مردم دنيا عزيزي رو توي حاذثه اي از دست دادن. حق هم داري كه نخواي يادش بيفتي. ولي اين كه به خاطر يه چيز صرفا احساسي كه هيچ منطقي هم براي رد يا قبولش نداري بخواي يه حرفي رو به ملت دنيا بقبولوني ديگه حسابي پر روييه. حساب منطق و احساس جداست. جفتشون قوي هستن. منتها تفاوت اينه, منطق رو با آدم هاي ديگه مي شه شريك شد
, احساس رو ولي براي خودت نگه داري -مگه اين كه به ديگران نفعي برسونه- بهتره.
(نه كه بگم خودم اين كار رو مي كنم ها).

ب…له. لذت و فقدان و ميل جنسي در زنان و ارضاي اميال جنسي و…بابا بي خيال. هنوز نمي فهمم كجاي جريان با حس گرسنگي و تشنگي متفاوته!!! نه كه سر متفاوت بودن يا نبودنش چك و چونه بزنم ها. يا مثلا بگم خودم كنار اومدم يا نه. نه. فقط مي گم اين يه مسئله ي كاملا فيزيكيه. نمي فهمم چطور هنوز بشر -به عكس حيوانات محترم- با جريان كنار نيومده. به عبارتي تمام اينها فقط علامت تعجب آخرشه و همه توي گيومه. نه استدلال و نه اظهار نظر. جهت اطلاع همگان, دور و نزديك, ببخشيد كه مقاله رو خوندم و توجهم رو جلب كرد و نقلش كردم. ولي…اينجوري شد يهو.

هممم…تقديم به دوستي كه امروز باهاش حرف مي زدم:

دختر بر آستانه ي در عاشقانه خواند
كاي آرزوي من
من فارغم ز خويش و تو آسوده از مني
با دوست ، دشمني
بس شام ها ستاره شمردم به نور ماه
تا اختر رميده ي بختم وفا كند
شور نگاه دوست در آن چشم دلفريب
چون باده سرگراني عيشم دوا كند
هر شب كه ماه مي نگرد از دريچه ها
جان مي دهد خيال ترا در برابرم
من شاد ازين اميد كه چون بگذري ز راه
شايد چو نور ماه ، فراز آيي از درم
هر ناله اي كه مي شكند در گلوي باد
آهنگ ناله هاي دلم در فراق تست
جون تابد از شكاف درم نور ماهتاب
گويم نگاه كيست كه در اشتياق تست
اي ارزوي من
اي مرد ناشناس
آگاه نيستم كه كجايي و كيستي
اما مرا به ديدن تو مژده مي دهند
وان مژده گويدم كه تويي يا تو نيستي
از من جدا مشو
چون زندگي به دست فراموشيم مده
يا از كنار من به خموشي گذر مكن
يا در نهان اميد هماغوشيم مده
دختر خموش ماند
مردي كه مي گذشت به سويش نگاه كرد
دختر به خنده گفت
اي مرد ناشناس تواني خبر دهي
زان آشنا كه هيچ نيامد به ديدنم ؟
آن مرد خنده كرد و شتابان جواب داد
آن آشنا منم

شعر از نادر نادرپور

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار

هواشناسي مويينگي

Posted by کت بالو on March 9th, 2006

صبح پاشدم ديدم بارون اومده, ياد حرف دوستم افتادم. ديروز عصري مي گفت امشب حتما بارون مياد. موهام دوباره فر شده!
خوبه آدم بتونه از روي موهاش بفهمه كه هوا باروني مي شه يا آفتابي!
تازگي ها با اين مدل عجيب, موهام تو بارون و آفتاب و برف و بوران,فقط و فقط عين موهاي شينوسكه است!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: اگه سريال هانيكو رو حدوداي بيست سال پيش توي ايران نديدين آقاي شينوسكه رو هم نمي شناسين. خواستگار پر و پا قرص هانيكو خانم بود.

امروز, هشتم ماه مارچ

Posted by کت بالو on March 8th, 2006

نفس عميق, عميق, عميق تر… براي به دست آوردن خونسردي و آرامشي كه با خوندن اين سطور از دستم رفت.

به صرافت روز جهاني زن نبودم,‌ طبق معمول به شدت درگير كارها, و طبق معمول به دليل سعي در جهت دور موندن از اخبار و موضوعاتي كه به شدت آزارم مي دن. وبلاگ ها به يادم آوردند, و اخبار رو بدون سانسور انتشار دادند, مثل اغلب اوقات دست اول.

اثبات وجود تبعيض جنسي, گاه از برطرف كردن تبعيض طاقت فرسا تره. تفكيك تفاوت و تبعيض. تفكيك عدالت و مساوات.

اگر از زن, و تبعيض و بخش بزرگي از حس هام نمي نويسم, اگه بخشي از درد ها رو عقب مي زنم, اگه بخشي از خبرها رو نمي خونم, اگه از سفر به ايران بيزارم, نه به اين دليل كه حس نمي كنم, درد نمي كشم, يا دوست ندارم. بعضي ها درد رو دوره مي كنند, حس مي كنند دوباره و دوباره, و براي نجات صاحب درد فرياد مي زنند.
مثل سيمين بهبهاني, كه مي شه دهان و زبان, براي بي زباني كه درد مي كشه.
بعضي ها مي شن مثل من, كه فرار مي كنه, از درد, و گوشهاش رو مي گيره, نه براي انكار فريادي كه هست, كه براي فرار از رنجي كه ديدن درد ها بهش مي ده.

زن به دنيا آمدن در بعضي جوامع, خصوصا سنتي ها, يعني ناتوان اجتماعي به دنيا آمدن. يعني برده به دنيا آمدن. يعني محكوم به دنيا آمدن.
يعني تلخ زندگي كردن, براي ديگران, به فرمان ديگران, به تدبير ديگران.
زن به دنيا آمدن در جوامع سنتي, يعني نيمه آدم بودن.

و تلخ تر اين كه بعضي تمام اين را جزو لاينفك طبيعت زن مي دانند. برخي طبيعت زن را برده, ناتوان, بي تدبير, و …نيمه ي يك انسان, و نه يك انسان كامل مي دانند.

خوب…همه جا حرف از روز زن بود و به موازاتش خبرهاي نامطلوب و تلخ.

گرچه يه كم اميد قاطي جريان كردن, يه چراغ كوچولو روشن كردن, روز زن, بدكي نيست.

وقتي فكر مي كنم به تفاوت زندگي خودم و مادر بزرگم, وقتي به پيشرفت هاي ناگزير جوامع, به تفاوت تلقي و باور جوامع نگاه مي كنم, به اين نتيجه مي رسم كه بايد تلاش كرد, نااميد نشد, و دونست كه هر تلاشي, دقيقا هر تلاشي, كوچكترينش حتي, نتيجه مي ده.

من خوشبين ام, گرچه آزرده. بسيار آزرده.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on March 7th, 2006

عجيب كيف مي كنم كارم كه كمتر مي شه. جوري كه به تمامش مي رسم وقتي از نه صبح تا پنج عصر كار مي كنم!
الان اينجوريه, تا يه هفته اي هم همينجور مي مونه!

مارتين تسويي (همون كه فالم رو گرفت!) براي تولد دختر كوچولوش يه سگ فسقلي خريد. حالا سگه شنبه اي در كمتر از يه هفته مرده! دختر كوچولو هم كلي افسرده و غصه داره, و مي گه غير از همون سگه هيچ سگ ديگه اي نمي خواد.
به مارتين تسويي گفتم حالا كه پول سگ قبليه رو از فروشنده پس گرفته براي دخترك يه سگ ديگه بخره. گفت اخه همون قبلي رو مي خواد. گفتم مسلما يادش مي ره قبلي رو. گفت نه, دخترم يادش نمي ره. گفتم دخترت سگه رو كه هيچي, خودت رو هم يادش مي ره اگه يه بهترت رو داشته باشه!!!
براي دومين بار در زندگيم ديدم كه مارتين تسويي به شكل يه علامت تعجب گنده در اومد! گلن هم گفت كه دقيقا همين رو در مورد سگه به مارتين گفته بوده و در مورد بخش بعدي حرفم هم با من موافقه. مارك فقط خنديد و گفت كتي مي گه اگه كسي اسباب بازي جديد داشته باشه اسباب بازي قبلي رو يادش مي ره. گفتم نه لزوما اين كه اسباب بازي جديد حتما احتياج باشه, ولي آدم كلا فراموش مي كنه.
آخه دختر بچه ي چهار ساله چرا بايد براي هميشه ي زندگيش يه سگ فسقلي رو به ياد داشته باشه. سگه ديگه, نوح كه نيست استغفرلله. دختر بچه ي چهار ساله هم بايد اين رو بفهمه.
اگه نمي شه از دست دادن چيزي يا كسي رو تحمل كرد, داشتن اش حسابي سخته! مارتين هم بايد اين رو در مورد دخترش يادش باشه.

چه حسي پيدا مي كنه آدم, اگه احساس كنه كسي از كارهاش يا دست كم بعضي كارهاش خوشش نمياد!! يا اين حس بهش القا بشه كه خودش نيست, يا كارهاش مسخره و غير عادي هستن.
چه حسي پيدا مي كنه آدم, اگه احساس كنه چيزي رو نداره, كه هرگز نقشي در نداشتن اش نداشته, و هرگز هم نمي تونه به دستش بياره!
هر دو در حالتي مهم هستن كه آدم براشون اهميت قائل بشه.

يه جورايي ياد مترسك مي افتم. خودش به خودي خود ترسناك نيست, تصوير و آينه ي ترس و ضعف و ناداني گنجشك كوچولو هست. وگرنه هيچ عقابي از مترسك نمي ترسه!
فرق مترسك و تفنگ رو چطور مي شه تشخيص داد, و چطور مي شه براي هيچ كدوم تره هم خرد نكرد, گاهي وقت ها هرگز در طول عمر آدم ميسر نمي شه.

مارتين خره از سفر قندهار برگشته. دو ماه و نيم مسافرت بود. هند و تايلند. تفاوتي كه كرده, ريش گذاشته!!! پرسيد بي ريش بهتر بود يا حالا با ريش, روم نشد بگم با ريش مزخرفه! گفتم ولله جفتش مثل هم هستن!
مارتين اصلا خوش قيافه نيست. فقط حسابي قد بلنده و چهار شونه!

خوبه اسم اين پست رو بگذارم مارتين هاي چل تكه!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تکه

Posted by کت بالو on March 4th, 2006

زندگیم به طرز حیرت آوری شبیه رویاهایی شده که در دوره ی نوجوانی داشتم!
شاید کمتر کسی زندگیش اینقدر شبیه رویاهای دوره ی نوجوانی اش باشه.
جالب اینه که جزو کسانی هستم که تقریبا اعتقادی به رویای آدم ها و نیروهای چپ و راست و ریز و درشت هستی ندارن, یا بهتر بگم دارن ولی می گن بگذار رویاها و نیروها زندگی شون رو بکنن, من هم زندگی خودم رو. کاری به کار هم نداریم.

یه اختلاف اساسی رویا توی سر آدم, با وقتی که میاد توی زندگی اینه که توی رویا بقیه هم گوش به فرمان خود آدم هستن, ولی توی زندگی بقیه هم دارن زندگی خودشون رو می کنن.
واقع گرایانه ترین نوع به واقعیت رسوندن رویا ها اینه که بپذیریم ما مسئول رویاهای خودمون هستیم. نه رویاهای دیگران, و این که یادمون باشه رویاهای دیگران رو به هم نریزیم, و یادشون بندازیم که خودشون مسئول رویاهاشون هستن نه ما.
به شخصه زیباترین احساس رو اینجور وقت ها دارم, اگه همون لحظه بمیرم, آرزویی ندارم, و اگه صد سال دیگه زنده بمونم, به اندازه ی تمام صد سال آینده کارهای مختلف برای انجام دادن توی فهرستم دارم.

ببب….بله…
دیروز بنده هم رفتم فالگیر. البته نه برای اولین بار در زندگیم, و قطعا و مسلما اگه بیش از شش ماه آینده عمرم به دنیا باقی باشه, برای آخرین بار در زندگیم هم نخواهد بود.
کلا فال و فالگیر رفتن از تفریحات کوچولوی خیلی عزیز زندگی منه!
تاروت و قهوه…
به خدمتتون عرض شود, فال تاروتش تقریبا کاملا اشتباه بود. فال قهوه اش هم…ای…همچین بفهمی نفهمی. ولی…عرض شود که بنده قراره کارم رو عوض کنم!!! برای چهارمین بار فالگیره گفت!!!
سه بار قبل فالگیرها دوستهام و همکارهام بودن, که حرفه ای نیستن مسلما! این یکی حرفه ای بود -اگه منظور از حرفه ای فقط پول گرفتن باشه, وگرنه اون سه تای دیگه درست تر گفتن!-.
سفر می رم, بعد هم با همون دوستم یه سفر دیگه می ریم!!!!
ولله بعد از گفتن خانم فالگیر به صرافت افتادم که چرا که نه! من و این دوستم یه سفر فسقلی بریم دو نفری, به خودمون خوش بگذرونیم.
بعد هم گفت که چهار بار باردار می شم ولی دو بار وضع حمل می کنم!!!
نمی دونم خانومه فکر کرد چند سالم باشه, ولی بعد از سی و دو سالگی یه کمی واسه چهار مرتبه باردار شدن..بفهمی نفهمی…دیره!!!
در ضمن…خانومه گفت من و دوستم اون رو یاد دو تا غازهای کارتون گربه های اشرافی می اندازیم!!!!!!!

یه همکلاسی کلاس فرانسه ام خواننده ی کر (یا یه چیزی تو همین مایه ها) ست! همون که من فکر می کردم که همجنس گرا باشه!و حالا به نظر میاد که احتمالا نیست! چون گروهه مایه های مذهبی داره.

دوستم در جهت آگاهی رساندن به بنده در مورد کمالات ولایتمون, این لینک رو برام فرستاده (بی تربیت)!
“زن باکره, که فرزندان زیادی بیاورد, و سرینیش بزرگ باشد.”
جسارته, اون دو تا اولی خصوصا اول اولیش که ناموسی هست رو کاری نداریم, ولی به اون آخری اگه بود شک دارم امثال بنده حالا حالاها خواستگار پیدا می کردن.
“رو به قبله و پشت به قبله”…به قول اسدلله میرزا مگه این که موقع عملیات به عضو شریف قبله نما ببندیم! با با بی خیال..حالا میون میونجی کی حواسش هست که جهت قبله کدوم طرفه!
در مورد خوردن انار و انجیر نظری ندارم, پیاز ولی نه تو رو خدا…آخه قبل از جماع(!) کی پیاز می خوره!! خفه می شه آدم که!!
پشت پالان شتر!!!!
یاد فیلم پرنوی پاملا اندرسون افتادم, توی قایق و توی ماشین و وسط بر بیابون و…خداییش بی رو در واسی پشت پالان شتر به ذهنم نرسیده بود! ایده ی جالبی بود.
نهایتا…از “هویج” غافل نشید!!!

بگذارین زندگیمون رو بکنیم تو رو خدا. آدم رو به چه حرفای بی ناموسی وادار می کنند!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

لحظه, با سياوش كسرايي

Posted by کت بالو on March 1st, 2006

چيزي كه عين شن هاي كنار دريا از ميون انگشت هامون پرواز مي كنه و ميره, حالا هر قدر هم كه محكم بهش چسبيده باشيم, زمانه.

بايد هر ثانيه رو به بهاي كلان فروخت و رد كرد. بايد هر ثانيه رو عميق عميق زندگي كرد. اونطوري كه وقتي به لحظه هاي بعدي مي رسيم, بدونيم لحظه هاي قبل رو به بهترين صورتي كه در اون لحظه برامون مقدور بوده گذرونديمش.

شعر از سياوش كسرايي:

همچو دانه هاي آفتاب صبح
كز بلند جاي كوه
پخش مي شود به وي جنگل بزرگ
و تمام مرغهاي جنگل بزرگ را
در هواي دانه ها ز لانه ها
مي كشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغهاي راز
مي كند تهي
همچو گربه اي پناه آوريده گرد من
مي خزي و چون پلنگ
مي نشيني عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمناك تو
رام مي كند
خواب مي كند
كم كمك به سوي داغگاه مهر مي برد
همچو موجهاي تشنه خو كه مي دوند
رو به سوي آفتاب پاي در نشيب
در غروبهاي سرخ و خالي و خفته
دل به گرمي نوازش نگاههاي خسته تو مي دهم
سر به ساحل تو مي نهم
اي كرانه عظيم دوست داشتن
اي زمين گرمسير

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار

شوهر كشي, ناخن كشي, گروگان كشي

Posted by کت بالو on February 27th, 2006

“خبرگزاري ايسنا به نقل از کارشناسان امر، برخي دلايل شوهرکشي در ايران را در يک گزارش دشمن شکن و مسرت بخش اعلام کرد. برخي ديگر از دلايل شوهرکشي در ايران بشرح زير است:
اول: اصولا شوهر خوب ايراني، شوهر مرده است.
دوم: تنها زماني که يک زن ايراني مي داند شوهرش که از خانه بيرون رفته کجاست، زماني است که او مرده باشد و در قبرستان دفن شده باشد.
سوم: اصولا زنان نيازمند اعتماد به شوهرشان هستند و متاسفانه به شوهر ايراني زنده نمي توان اعتماد کرد.
چهارم: شوهر ايراني معمولا از حقوقي که قانون در اختيارش گذاشته سوء استفاده مي کند، البته معمولا اين کار را وقتي مي کند که زنده باشد.
پنجم: زنان دوست دارند وقتي به خانه مي آيند اضطراب نداشته باشند، يک شوهر زنده معمولا آنها را مضطرب مي کند.
البته آنچه گفتم در مورد بخش کوچکي از زنان و شوهران ايراني است، وگرنه پنج درصد از زنان و شوهران ايراني بسيار خوشبخت اند.”

اون متن بالا مال ابراهيم نبوي است. گل آقا صبح براي من و يكي از دوستان ايميل اش كرده, با اين عنوان كه “واقعيت داره؟”.

براي درصد نه چندان كمي از خانواده هاي ايراني و ايضا غير ايراني بله…واقعيت داره. منتها مهم ترين موضوع واقعيت داشتن اش نيست. موضوع مهم نوع برخورد با پديده ي نارضايتي از شوهر هست. قتل…قتل هاي ناموسي عمدتا در مورد بانوان و دختر خانم ها, و حالا..شوهر كشي!!!

يه موردش دو سه سال پيش اينجا هم اتفاق افتاد. خانمي فهميد كه شوهر دندانپزشكش با خانومي (فكر كنم خانم منشي اش) ارتباط داره. با ماشين سه بار از روي شوهرش رد شد و كشتش! (البته ترجيح مي دم به حالت هايي كه خانومه خودش رو مي كشه!)

به نظرم به نوعي انتقام گيري هست,‌ و نه حتي بهبود يا خلاص شدن از وضعيت موجود.

هفته ي قبل يكي از ناخن هاي پام داشت مي افتاد, با چسب محكمش كردم. اين هفته يكي ديگه داره مي افته. اول خواستم چسب بزنم كه درد نگيره, بعد فكر كردم وقتي ناخونه داره از انگشت مي افته, خوب لابد دليلي داره. ديگه اون ناخن و انگشت واسه هم ناخن و انگشت نمي شن! ولش كردم. فكر كنم تا حالا افتاده باشه, يا امروز عصري كه مي رم بد مينتون حتما مي افته ديگه! حالا گيرم دردم بگيره, يا اصلا يه لحظه نفسم ببره, يا بدتر از اون بيهوش بشم!!!!!

احتمال قوي مي دم يكي ديگه به جاش در بياد.

گرچه دكتر كه رفتم واسش, بهم گفت ضربه خورده. كاريش نمي شه بكني. فقط لاك بزن, كه معلوم نباشه با بقيه ي ناخن هات فرق داره! بعد هم گفت احتمالا همين طوري هي هي در مياد و دوباره مي افته!!!!!!!

به نظرم در مورد بعضي موارد روحي هم صدق كنه!!!! بعضي چيزها اينطورين, به يه قسمت ضربه ديده از روح آدم مربوط مي شن, در ميان, مي شن تكه ي روح آدم, بعد مي افتن!!! اول آدم چسب مي زنه, بعد فقط حواسش هست كه خيلي دردش نگيره, بعد از صرافت اون هم مي افته, مي گه فوقش درد مي گيره, غش مي كنم, دوباره به هوش ميام, لاك مي زنم, ناخن بعدي در مياد!!!!!

اين سايت يه خانوم فوتوژورناليست هست از عراق. امروز صبح توي راديو داشت باهاش مصاحبه مي كرد.

با اون خانمي كه در عراق گروگان گرفته شده بود و فرار كرد هم مصاحبه كردن. چيزهايي كه درمورد آسايشگاه رواني زنان در عراق مي گفت تكان دهنده بود. به شدت بغض من رو گرفته بود.

بعضي آدم ها كجا هستن؟ من كجا! خوشبختي من بي نهايته!

چه داره به سر خاور ميانه و تمام دنيا مياد, كي مي دونه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار