اخمالو

Posted by کت بالو on April 7th, 2005

چرا در گنجه وازه…چرا دومنت درازه…دختر اون پيرزنه…چرا گرامافون مي زنه؟

امروز اگه يه كسي بياد و بگه كه مي خواد به من صد ميليون دلار هم بده مسلما نمي تونم به روش بخندم. اخمالو ام بد فرم!!!

هان؟ چي مي گين اصلا؟ دعوا داري؟ وايسا تا حاليت كنم….هي….نفس كش….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چين چيني

Posted by کت بالو on April 6th, 2005

يه روزايي مثل امروز مي شه يه عالمه چيني ياد گرفت. تمام روز رو با چهارتا چيني , دو تا كانتونيز و دو تا ماندارين گذروندم.

جالبه. يك كلمه ي “في” (به كسر ف و سكون ي) رو اگه با نوسان پايين رونده ادا كني به معني “چاق” است, و اگه بدون نوسان و صاف ادا كني به معني “پرواز كردن” است. بامزه اينه كه چيني ها چهار جور نوسان رو خيلي قشنگ و واضح از هم مجزا و به هم بي ربط مي دونند!!! در صورتي كه براي من واقعا تفاوت قائل شدن بينشون مشكله. هم در شنيدن و هم در گفتن.

كلمه ي “هوءا” به ضم ه رو هم اگه پايين رونده ادا كنيد به معني “شبيه” است, اگه به صورت پايين رونده و بعد بالا رونده ادا كنيد به معني “خوب” است!!!!

بيابيد پرتقال فروش را!!!!!!

داره خوش مي گذره. اون هم حسابي. يه دوست چيني جديد پيدا كردم. قبلا پاي تلفن حرف زده بوديم فقط. حالا اومده اينجا و كلي با هم آشنا شديم. براي آموزش اومده.

كسي جرات داره ديگه پشت سر چيني ها حرف بزنه. اولش كه آقا جيمي, بعدش آلن, بعد كارن و حالا هم وين, كلي آدم هاي خوبي هستند. ژوليت؟ ا…ي…بستگي داره. گاهي وقت ها خيلي قابل پيش بيني نيست. روي هم رفته دختر خوبيه.

به هر حال به نظرم زبان چيني رو شروع كنيد. كلي بامزه است. لااقل در طول زندگي به تارهاي صوتي و اندام هاي گويايي و شنوايي تون فرصت مي دين يه سري نوسانات جديد رو تجربه و حس كنند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چل تيكه

Posted by کت بالو on April 5th, 2005

۱) ديشب دوازده ساعت تمام خوابيدم. تمام خستگي جسمي ام از تنم كشيده شد بيرون. به سلامتي.

۲) عجب روزي بود امروز. واه…ديگه داشتم خل مي شدم يواش يواش.

۳) بعضي كارها عينهو سيب گاز زدن مي مونه. خود فردي كه داره اون كار رو مي كنه كلي خوش خوشانش مي شه. كار بدي هم نيست به خودي خود. بقيه كه دور و برش هستند يه كمي خوششون نمياد. صداي خرچ خرچ اش و شكل لب و دهن طرف يه كمي دلناپذير ميشه.

۴) وسط اين هم كار و بدبختي و گو گيجه (اصلش هست گاو گيجه, بي تربيتي هم نيست. گرچه اگه هم بود اشكالي نداشت), با كارن چت مي كردم. كلي مي ناليد كه كارش خوب نيست و ممكنه آقا جيمي دوستش نداشته باشه. مدت يك ربع تمام زندگي امروز من به اين گذشت كه به كارن اعتماد به نفس و دلداري بدم. از نازنين ترين دخترهاييه كه تا حالا ديده ام. راست راستي همكار و دوست خوبيه.

۵)‌ جوك مي خواين؟ بفرمايين. يه جوك, از نوع انگليسي:
A wealthy man was having an affair with an Italian woman for a few years.

One night, during one of their rendezvous, she confided in him that she was pregnant.

Not wanting to ruin his reputation or his marriage, he paid her a large sum of money if she would go to Italy to have the child. If she stayed in Italy,
he would also provide child support until the child turned 18.

She agreed, but wondered how he would know when the baby was born. To keep it discrete, he told her to mail him a post card, and write “Spaghetti” on the back. He would then arrange for child support.

One day, about 9 months later, he came home to his confused wife.

“Honey,” she said, “you received a very strange post card today.”

“Oh, just give it to me and I’ll explain it later,” he said.

The wife obeyed, and watched as her husband read the card, turned white, and fainted.

On the card was written “Spaghetti, Spaghetti, Spaghetti. Two with meatballs, one without.”

۶)‌ ب…له. تا بدانجا رسيد كه…يه داستان از صبح تا حالا داره توي سرم مي چرخه. اينقدر طولانيه كه خودم هم وسطش رو واسه خودم تعريف نمي كنم. اول و آخرش رو براي خودم تعريف مي كنم. اگه يه وقت ديدين يه داستان نوشتم كه وسط نداشت,‌ فقط يه پاراگراف اولش داشت و يه پاراگراف آخرش, بدونين همينيه كه از صبح توي سرم مي چرخيده. نه اين كه وسطش رو بلد نباشم ها. اتفاقا اصلش به غير از اول و آخرش,‌همون وسطشه. ولي خوب بهتره داستان وسط نداشته باشه تا اين كه بي سر و ته باشه!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

قرباني هاي خدايان

Posted by کت بالو on April 4th, 2005

احمقانه تر از اين نميشه. يه لحظه مشرق, يه لحظه مغرب.
كتبالو رو مي گم.
صبح به يه چيزي فكر مي كنه, عصري واسه اش اتفاق مي افته!!!!
حالا نمي تونم قضاوت كنم اين تغييرات من در جهت اعتقادات است,‌ يا فقط در جهت تمايل غير قابل توصيفم به تغيير.

ب…له…خداوندگار عالم بنده رو به يه قصد و غرضي خلق كرده, منتها مشكل اينه كه اصلا و اصولا هيچ كسي در اين دنياي گل و گشاد نمي تونه با يقين صد در صد بگه خداوندي وجود داره يا نه. يا اگه وجود داره كلا چه مدليه.

به خدمتتون عرض شود كه در لبنان معبد هاي ژوپيتر و ونوس و باكوس رو بازديد كرديم. يكي از قسمت هاي جالبش اين بود كه مي گفتند كساني كه مي خواستند خداي ژوپيتر رو ببينند, وسط اون معبد گنده, جلوي همه ي ملتين خودشون رو قرباني مي كردند. تازه براي هر سري آدم يه جاي خاصي در نظر گرفته بودن. مثلا اگه كسي استاد دانشگاه بود پاي يه ستون ديگه خودش رو قرباني مي كرد, اگه كسي از آدم هاي عادي بود پاي يه ستون ديگه و …

حالا موضوع اينه كه بعد از قرن هاي متمادي شايد فقط شكل خداوند عوض شده, يا شكل قرباني كردن و قرباني شدن داوطلبانه عوض شده.

بامزه تر از همه اينه,‌ در نهايت شك و ترديد, يه يقين عجيب دوباره ته دل آدم باشه.
ممكنه دو هزار سال ديگه, يا بيشتر يا كمتر, يه عده بازديد كننده در نهايت حيرت بيان به معبدي كه من يا امثال من زندگي خودشون رو پاش ريختند.

كي مي تونه بگه خداي ژوپيتر هرگز حقيقت داشته يا نه؟ كي مي تونه بگه خداي احد و واحد هرگز حقيقت داشته يا نه؟ و كي مي تونه بگه تمام كساني كه در طول تاريخ زندگي خودشون رو به پاي انواع و اقسام خداها ريختند در يقين كامل بودند يا نه.

خوب…به نظرم كتبالو جون, برو بريم دوباره. زندگي همينه. شك و يقين و شك و يقين,‌ دويدن و جنبش و دويدن و زمين خوردن و آرامش در نهايت ناآرامي, و …ناآرامي در نهايت آرامش.

نكنه…نكنه به يه پيچ ديگه رسيده باشم. قيافه اش هنوز شبيه پيچ نيست. بعدا بهتر معلوم ميشه.

براي كنجكاوان: دعوت آقاي گبويه گا پذيرفته مي شود. جلسات مطالعات و بحث هاي مذهبي و مطالعه ي اديان از سر گرفته مي شوند. لااقل يه چيزهايي ياد مي گيرم تا وقتي دوباره به تضاد برسم, يا خسته بشم. خلاصه منتظر اخبار بعدي بمانيد. فعلا تا ۶ هفته, هفته اي يك بار جلسه داريم!!!!

زندگي زيباست….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: طفلك گل آقا!!!!!

بي ربط

Posted by کت بالو on March 31st, 2005

بازم دو تا چشم سياه اومد تو سرنوشتم!!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

پيوست: خل و چل شدم رفت پي كارش. از سه روز ديگه دوباره بايد برم سر كار,‌ زده به سرم نافرم.

كوچ

Posted by کت بالو on March 27th, 2005

آدم ها سراغ خودشون رو ازت مي گيرند,‌ وقتي مدت هاست كه از پيشت رفته اند. آدم ها خودشون رو از آدم مي گيرند. وقتي ياد مي گيري به كسي كه نيست, به كسي كه خودش رو ازت گرفته تكيه نكني,‌ سراغ خودش رو ازت مي گيره. و تو… به خاطر غرورت,‌ يا به خاطر فرار از يك جرو و بحث و اوقات تلخي بيهوده,‌ يا فقط به خاطر اين كه مي دوني كه خودش هم مي دونه,‌ يا به هر دليل ديگه اي, هرگز نمي گي اون خودش بوده كه خودش رو از تو گرفته.

من ولي هميشه يادم مي مونه,‌ اگه از جايي رفته باشم, هرگز اونجا سراغ خودم رو از كسي نمي گيرم.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: اين يعني اين كه سفر يه چيزايي در مغز آدم تداعي مي كنه!!! به سفر هم ربط داره. هم ربط نداره.

خواب

Posted by کت بالو on March 25th, 2005

مدتها بود كه انتظارش را داشت. يك سال, دوسال, سه سال, يا شايد از لحظه اي كه به جاي خاصي از درك رسيده بود.
حالا شايد آن فكر, يا بهتر بگويد آن ترس, دلهره, يا چيزي در همان مايه ها, شبيه اينها را مي ديد كه كمابيش تحقق پيدا كرده بود.
از كي, و چرا, نمي دانست. مي شد هرگز هم نفهمد. مشكل بزرگش اين بود, خيلي چيزها را حس مي كرد. دنباله ي حس را مي گرفت, حس را از دلش تعقيب مي كرد, تا بيرون دلش, و به واقعيت وجودي حس مي رسيد. بارها فكر كرده بود حس را تعقيب نكند , نمي شد. اين بار واقعيت بيروني حس را كه پيدا كرده بود, زندگي سخت شده بود.

واقعيت به يك درد بزرگ انجاميده بود. دردي كه نمي شد فريادش كند, و واقعيتي كه باز هم نمي شد فريادش كند. توي آينه كه نگاه مي كرد, گذر درد را در كج و كوله شدن اعضاي صورتش مي ديد. در خط ها و رنگ ها و سايه روشن هاي به جا مانده روي صورتش, اثر عبور يك ناخوشايند هر روزه و هر ساعته ديده مي شد. حالا سعي مي كرد كمتر فكر كند.

فكر و درد به صورت عجيبي عجين مي شدند. بر او مي گذشتند, موج مي زدند, نوسان, بالا و پايين. و حالا شب ها بود كه اگر به حال خود مي ماند, سر و كله ي خواب هرگز پيدا نمي شد.

ادامه ي يك راه بعد از يك ادراك, بعد از يك يقين, هرگز مثل لحظه هاي قبل ممكن نبود. اصلا بعد از هر ادراك, بعد از هر يقين, آدم دوباره اي مي شد. انگار آدم تا قبل از آن نقطه را نمي شناخت. و نمي توانست تصميم بگيرد, راه بود كه تغيير كرده بود, يا راه همان بود و او, دگرگون شده بود. به هرتقدير ادامه ي مسير, ادامه ي حركت به شكلي كه تا قبل از نقطه ي ادراك امكان پذير بود, ديگر ميسر نمي نمود.

حالا هر شب براي ملاقات با خواب, بايد به چيزي متوسل مي شد. شروع به شمردن كرد. نمي شد, شير گرم, حمام آب گرم, و…قرص خواب. اين يكي كار مي كرد. به نظرش مي رسيد دست خواب را ميگيرد و به زور به چشم هاي او مي كشاندش. هرچند آنچنان سست و بي پايه, كه خواب هميشه وسط كار به قرص ها غلبه مي كرد و پيش از گاه درست بيداري از چشمهايش فرار مي كرد,‌ و حالا به اينجا كه مي رسيد, مشكل تازه شروع مي شد. در بيداري بايد راه را ادامه مي داد.
بارها فكر كرده بود, براي هميشه بنشيند,‌ و هرگز راهي را كه ناگزير ادراك به دنبال خواهد داشت ادامه ندهد. يا اين كه اصلا براي هميشه برود يك جاي ديگر. از يك مسير ديگر,‌ و هرگز باز نگردد. و هرگز حتي نتوانسته بود براي لحظه اي به اين راه حل ها جامه ي عمل بپوشاند. چرايش را نمي دانست. در رسيدن به نقطه هاي يقين, هميشه خلاف آنچه هميشه مي پنداشت عمل خواهد كرد, عمل مي كرد. چاره اي هم نبود.

زندگي سخت تر و سخت تر مي شد. قرص هاي خواب هر شبه. و فكر مي كرد به اين كه چه بيهوده, امشب يكي, فردا شب يكي ديگر, پس فردا شب يكي ديگر, و همين طور, و بيدار كه مي شود ادامه ي همان راه,‌ و ادامه, و نقطه و ادراك و يقين و شب بعدي, قرص بعدي, بيداري, راه بي انجام, شب بعدي, بيداري, راه پيمايي دل آزار و رد درد مزمن در تمام لحظه هاي خواب و بيداري و….

مي شد كاري كه بايد هرشب تكرار شود را يك شب به يكباره انجام دهد. و يك بار هنگام بيداري برود تا انتهاي راه, با يك قدم بلند بلند بلند. و اين تنها با يك ترفند ميسر مي شد.
شب بود, خواب ناز مي كرد, قرص را نگاه كرد,‌ قرص امشب را,‌ قرص فردا شب را, قرص پس فردا شب را,‌ …..قرص صد سال ديگررا, مگر نه اين كه تمام شب ها يكي بودند و تمام بيداري ها يكشكل…

آرام خوابيد,‌ به اندازه ي ميزباني خواب براي امشب و فردا شب و پس فردا شب و صد سال ديگر قرص خورده بود. بيدار كه مي شد, در انتهاي راه بود, در انتهاي يقين,‌ در انتهاي ادراك.

با درد؟ بي درد؟ در پايان راه صدهزار سال پاسخ در گاه بيداري, به انتظار نشسته بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سوزن

Posted by کت بالو on March 23rd, 2005

احمقانه ترين كار دنيا كه خيلي وقت ها هم انجامش مي ديم اينه كه وقتي به خودمون سوزن مي زنيم و مي بينيم دردمون مي گيره, نه تنها سوزن زدن به خودمون رو ادامه مي ديم, بلكه خيلي وقت ها به جوالدوز ارتقا مي ديمش.

هيچ كسي هم در اين سوزن زدن ها دخيل نيست. خود آدمه و خودش. راحت و آسوده سوزن رو بر مي داره و هي هي فرو مي كنه به دست و بالش و يواشكي يه جور كه كسي خبردار نشه درد مي كشه و ريز ريز جوري كه كسي نشنوه آه و ناله مي كنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

هايده و هاتف

Posted by کت بالو on March 23rd, 2005

دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد
به کدام امیدواری غم خود به یار گویم

شعر بالايي از هاتف است نه از كتبالو!!!

—-

اين شعر هايده از اولين شعرهايي بوده كه من در زندگيم ياد گرفته ام و مي خوندم.
الحق و الانصاف چه شعر قشنگي بوده:

غصه نخور عزيزم, كه زندگي قشنگه…
پير نمي شه تو دنيا, كسي كه شوخ و شنگه
دورنگ نباش با هيچ كس كه دنيا رنگارنگه
سنگ مي خوره تو دنيا به اون دلي كه سنگه
.
.

راست راستي هم زندگي قشنگه. خيلي هم قشنگه.

نصفه شبي ياد هايده و هاتف كردم. چه مي دونم…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on March 22nd, 2005

اين رئيس مارتين محترم اين روزها من رو ياد آموكسي سيلين ۵۰۰ مي اندازه. آموكسي سيلين هر هشت ساعت يك بار بود. اين رئيس مارتين محترم هم هر هشت ساعت يكبار به من ياد آوري مي كنه كه چقدر از موهاي جديد من خوشش مياد!!!!
—-

از اين ميتينگ هاي گت و گنده حالم بد مي شه. ميتينگ هر چي گنده تر باشه كمتر ازش چيز مي فهمم. خيلي حالت بديه كه حدود هشتاد در صد ساعت ميتينگ رو چرت بزني, و بيست درصد بقيه اش رو نفهمي!!!!
—-

اينقدر خوابم مياد كه اگه ولم كنند از همين الان تا پس فردا صبح فقط مي خوابم و مي خوابم. منتها اينقدر اين دو سه روز آينده كار دارم كه فكر كنم به ساعت عادي خوابم هم نرسم.
فكر كنم يه مقداري از اين خواب آلودگي از اثرات بهار باشه. خرسها از خواب بيدار مي شند, كتبالو خواب آلود مي شه. خوبه من و خرس ها شيفتي كار كنيم!!!!
—-

آي يره..يره…يره…يارم كله پا مي ره..
در مورد بنده و خواب آلودگي ام كاملا صدق مي كنه. راست راستي دارم كله پا مو روم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار