مدتها بود كه انتظارش را داشت. يك سال, دوسال, سه سال, يا شايد از لحظه اي كه به جاي خاصي از درك رسيده بود.
حالا شايد آن فكر, يا بهتر بگويد آن ترس, دلهره, يا چيزي در همان مايه ها, شبيه اينها را مي ديد كه كمابيش تحقق پيدا كرده بود.
از كي, و چرا, نمي دانست. مي شد هرگز هم نفهمد. مشكل بزرگش اين بود, خيلي چيزها را حس مي كرد. دنباله ي حس را مي گرفت, حس را از دلش تعقيب مي كرد, تا بيرون دلش, و به واقعيت وجودي حس مي رسيد. بارها فكر كرده بود حس را تعقيب نكند , نمي شد. اين بار واقعيت بيروني حس را كه پيدا كرده بود, زندگي سخت شده بود.
واقعيت به يك درد بزرگ انجاميده بود. دردي كه نمي شد فريادش كند, و واقعيتي كه باز هم نمي شد فريادش كند. توي آينه كه نگاه مي كرد, گذر درد را در كج و كوله شدن اعضاي صورتش مي ديد. در خط ها و رنگ ها و سايه روشن هاي به جا مانده روي صورتش, اثر عبور يك ناخوشايند هر روزه و هر ساعته ديده مي شد. حالا سعي مي كرد كمتر فكر كند.
فكر و درد به صورت عجيبي عجين مي شدند. بر او مي گذشتند, موج مي زدند, نوسان, بالا و پايين. و حالا شب ها بود كه اگر به حال خود مي ماند, سر و كله ي خواب هرگز پيدا نمي شد.
ادامه ي يك راه بعد از يك ادراك, بعد از يك يقين, هرگز مثل لحظه هاي قبل ممكن نبود. اصلا بعد از هر ادراك, بعد از هر يقين, آدم دوباره اي مي شد. انگار آدم تا قبل از آن نقطه را نمي شناخت. و نمي توانست تصميم بگيرد, راه بود كه تغيير كرده بود, يا راه همان بود و او, دگرگون شده بود. به هرتقدير ادامه ي مسير, ادامه ي حركت به شكلي كه تا قبل از نقطه ي ادراك امكان پذير بود, ديگر ميسر نمي نمود.
حالا هر شب براي ملاقات با خواب, بايد به چيزي متوسل مي شد. شروع به شمردن كرد. نمي شد, شير گرم, حمام آب گرم, و…قرص خواب. اين يكي كار مي كرد. به نظرش مي رسيد دست خواب را ميگيرد و به زور به چشم هاي او مي كشاندش. هرچند آنچنان سست و بي پايه, كه خواب هميشه وسط كار به قرص ها غلبه مي كرد و پيش از گاه درست بيداري از چشمهايش فرار مي كرد, و حالا به اينجا كه مي رسيد, مشكل تازه شروع مي شد. در بيداري بايد راه را ادامه مي داد.
بارها فكر كرده بود, براي هميشه بنشيند, و هرگز راهي را كه ناگزير ادراك به دنبال خواهد داشت ادامه ندهد. يا اين كه اصلا براي هميشه برود يك جاي ديگر. از يك مسير ديگر, و هرگز باز نگردد. و هرگز حتي نتوانسته بود براي لحظه اي به اين راه حل ها جامه ي عمل بپوشاند. چرايش را نمي دانست. در رسيدن به نقطه هاي يقين, هميشه خلاف آنچه هميشه مي پنداشت عمل خواهد كرد, عمل مي كرد. چاره اي هم نبود.
زندگي سخت تر و سخت تر مي شد. قرص هاي خواب هر شبه. و فكر مي كرد به اين كه چه بيهوده, امشب يكي, فردا شب يكي ديگر, پس فردا شب يكي ديگر, و همين طور, و بيدار كه مي شود ادامه ي همان راه, و ادامه, و نقطه و ادراك و يقين و شب بعدي, قرص بعدي, بيداري, راه بي انجام, شب بعدي, بيداري, راه پيمايي دل آزار و رد درد مزمن در تمام لحظه هاي خواب و بيداري و….
مي شد كاري كه بايد هرشب تكرار شود را يك شب به يكباره انجام دهد. و يك بار هنگام بيداري برود تا انتهاي راه, با يك قدم بلند بلند بلند. و اين تنها با يك ترفند ميسر مي شد.
شب بود, خواب ناز مي كرد, قرص را نگاه كرد, قرص امشب را, قرص فردا شب را, قرص پس فردا شب را, …..قرص صد سال ديگررا, مگر نه اين كه تمام شب ها يكي بودند و تمام بيداري ها يكشكل…
آرام خوابيد, به اندازه ي ميزباني خواب براي امشب و فردا شب و پس فردا شب و صد سال ديگر قرص خورده بود. بيدار كه مي شد, در انتهاي راه بود, در انتهاي يقين, در انتهاي ادراك.
با درد؟ بي درد؟ در پايان راه صدهزار سال پاسخ در گاه بيداري, به انتظار نشسته بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار