رئيس مارتين

Posted by کت بالو on March 21st, 2005

خاك به سرم. نزديك بود انگشتاي مارتين خره رو بشكنيم!!! من و ژوليت و كارن سه تايي به هيات اجتماع, و كارن مقصر اصلي البته.

اين مارتين بيچاره تا وقتي همكار من و ژوليت بود و توي آزمايشگاه كار مي كرد يكي از وظايف اصلي و روزمره اش جابه جا كردن دستگاه هاي تست بود كه هر كدوم يه سي و پنج كيلويي به خوبي وزن دارند.
حالا كه شده مدير پروژه و كلي كلاسش رفته بالا, و كارن هم اومده به جاش توي آزمايشگاه, كه هم جثه ي منه, ديگه كسي نيست كه به اون راحتي دستگاه هاي تست رو جا به جا كنه.
اين دفعه تا مارتين اومد توي آزمايشگاه كه يه سركشي به كار من و كارن بكنه, كارن تندي بهش گفت: مارتين, مي توني اين دو تا دستگاه تست رو كه روي كله ي همديگه سوار كرديم بلند كني؟
مارتين بيچاره هم گفت: بله خوب. معلومه.
هيچ كدوم به عقل نداشته امون نرسيد كه از كارن بپرسيم چرا. آخه متاسفانه همه مون به هوش و ذكاوت اين دختر اعتماد كامل داشتيم. همين كه مارتين دو تا دستگاه (به وزن تقريبي هفتاد كيلو) رو بلند كرد, كارن يه وسيله اي رو كه با كابل وصل شده بود به اون دستگاه هاي تست, هول داد زير دستگاه. مسئله ي كارن اين بود كه اون وسيله هه, هي هي مي افتاد روي زمين و كارن مي خواست هلش بده زير اون هفتاد كيلو وزنه كه ديگه نيفته زمين.
منتها دستگاه هاي تست بدجور كج و كوله شده بودن و ما رو نگاه مي كردن. من هم به كارن گفتم دختر جون, خوب يه صندلي بگذار جلوي ميز و اين وسيله رو بگذار روي صندلي. كارن هم به مارتين گفت, كتي راست مي گه مارتين. دوباره اين دو تا دستگاه رو بلند كن.
مارتين هم دستش رو گذاشت زير هفتاد كيلو و برد بالا -ياعلي-, كارن هم اون وسيله رو از زير دستگاه ها برداشت و مارتين با استعداد (!!!) هم انگشتش رو گذاشت زير دستگاهها به وزن هفتاد كيلو!!!!
من يه لحظه گفتم انگشتهاي مارتين شكست. كه…خير…خوشبختانه با يه حركت هلشون داد بالا,‌ دستش رو از زير اونها كشيد بيرون, و …ت…ق…دستگاه هاي تست محكم افتادند روي ميز!!!!

خلاصه كه باحال بود. نمي فهمم كارن اين يكي دو روزه واسه چي اينقدر عجوله.

خيلي خوش مي گذره. جاي همگي خالي. ولله يه فمينيست مزخرفي دارم از آب در ميام. راستا حسيني با همكارهاي مونث خيلي راحت تر كار مي كنم و بهشون بيشتر اعتماد دارم!!!!
حالا اگه يه آقاي بدبختي جرات مي كرد و همين رو در مورد همكارهاي مذكرش مي گفت هر دو تا دستگاه تست هفتاد كيلويي رو …استغفرلله.

اين مارتين عجب بامزه است ولي.
گناه داره حيووني. هنوز كه هنوزه يه چيزايي رو كه به عنوان مدير پروژه روش نمي شه از كسي بپرسه يواشكي ايميل مي زنه و از من سوال مي كنه. راست راستي بانمكه اين رئيس مارتين.
گرچه يه كمي هواي ما اعضاي تيم آقا جيمي رو نداره ديگه,‌ ولي مخلصشم در بست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چركنويس ذهني

Posted by کت بالو on March 21st, 2005

من باهارم تو زمين

من زمين ام تو درخت

من درخت ام تو باهار ــ

نازِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه

ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.

تو بزرگی مثِ شب.

اگه مهتاب باشه يا نه

تو بزرگی

مثِ شب.

خودِ مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.

تازه، وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبِ تنها

بايد

راهِ دوری رو بره تا دمِ دروازه ی ِ روز ــ

مثِ شب گود و بزرگی

مثِ شب.

تازه، روزم که بياد

تو تميزی

مثِ شب نم

مثِ صبح.

تو مثِ مخمل ِ ابری

مثِ بوی علفی

مثِ اون ململ ِ مه نازکی:

اون ململ ِ مه

که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفی

هاج و واج مونده مردد

ميونِ موندن و رفتن

ميونِ مرگ و حيات.

مثِ برفايی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه

مثِ اون قله ی ِ مغرور ِ بلندی

که به ابرای سياهی و به بادای ِ بدی می خندی…

من باهارم تو زمين

من زمين ام تو درخت

من درخت ام تو باهار،

ناز ِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه

ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.

====

چرا اين شعر شاملو امشب اينقدر توي ذهن من مي چرخه و مي چرخه, نمي دونم.

====

دايره به دنبال قطعه ي گمشده هميشه مي گرده . هيچ قطعه ي گمشده اي,‌ قطعه ي گمشده ي دايره نيست. هيچ دايره اي هم مال هيچ قطعه ي گمشده اي نيست.

دايره دايره است. مستقل. قطعه قطعه است. مستقل.

حكايت دنيا, حكايت من و تو و تمام دنيا, حكايت تنهايي ست. تلخ نيست. شيرين! شيرين هم اي…بستگي دارد به تعريف تو ا ز دنيا و از من و از تو.

عاقبت,‌ هر قطعه پي وجود مستقل خود مي رود و حكايت زندگي را تكرار مي كند.

كاش تصويري كه آن روز به من نشان دادي,‌ عين حقيقت بود.

كاش تصوير امروز, آيينه ي حماقت هاي من نبود.

كاش…كاش…تمام روزهاي از دست رفته به پاي خود بازگردند.

مهلت از دست دادن دوباره نيست. لحظه ها گرانبهاست, و…پوچي لحظه ها عميقا دل آزار است.

لحظه را به اختيار خود پايان بخشيم؟ يا در پي يافتن معنايي براي لحظه ها دل به جهل و موهوم بسپاريم.

فرياد كه مي كني, گوشها كر مي شوند. آرام كه مي نشيني,…هيچ كس هرگز نخواهد دانست. مي كشي…يكي يكي,‌يا دسته جمعي به گور مي سپاري, يا…گوش خودت از هجوم فرياد كر مي شود.

===

در شگفتم شاعر براي كه خوانده است:

من باهارم تو زمين….
….
شعر , هميشه حقيقت ندارد. شعر گاهي فقط شعر مي ماند.

دوستتون دارم,‌خوش بگذره,‌به اميد ديدار

عزيزان شب عيده…

Posted by کت بالو on March 19th, 2005

سالي رو گذرونديم. حوادث تلخ ملي, من مي گم اتفاقات شيرين ملي در راه هستند.
اونچه ايران و ايراني رو ساخته ريشه هاي سترگ و جاافتاده ي دو هزار و پانصد ساله است كه هيچ جهل و خرافه اي نمي تونه از ايران و ايراني بگيره.

اولين لوح حقوق بشر, ميراث ماست. شيرزن تاريخ شيرين, ميراث ماست. رودكي, حافظ, مولانا, ميراث ماست. كردار نكوي بابك و بزرگمهر و اميركبير ميراث ماست.

زيباترين و گرانبهاترين خاك دنيا ميراث ماست. خاكي كه فردوسي ها, ابن سيناها,‌ رازي ها, شيرين ها, پروين ها,‌ نظامي ها و هزاران هزار ديگر از آن برخاسته اند.
از تمام آن ميراث, ميراث ايران, سرزمين خون پاك آريا,‌ نوروز, دست به دست گشت و به دست ما رسيد.
محرم, دهه ي فجر, كريسمس, سالگرد هاي فطر و قربان, همه و همه از ساير فرهنگ ها و مليت ها و مذاهب وام گرفته شده و وارد فرهنگ خالص ايراني شدند. هر كدام طرفداراني دارند و مخالفيني.

نوروز ايراني اما,‌در اين روزگار اختلاف و تفرق, تنها مظهر اتحاد و اتفاق ايراني است. هر جا كه باشد,‌ ايران, شمال تا جنوب, مغرب تا مشرق, مذهبي,‌ لامذهب, هر آن كه نام ايراني بر خود دارد, نوروز مي شناسد و با نوروز شاد مي شود و جشن مي گيرد.

ياد تمام زنده ياد ها رو بزرگ مي داريم. تمام ايرانيان افتخار آفرين. جاي آنها كه نيستند در ميان ما خالي ست. هزاران بوسه و تبريك نثارشان باد.

جاي تمام عزيزاني كه از ما دورند در شادترين لحظات سال ايراني را خالي مي كنيم. به ياد عزيزترين هايي كه داريم دل هامان را آذين مي بنديم.

هزاران بوسه و تبريك نثار عزيزاني كه طي سال ها براي تحقق آزادي و شادي و حفظ مليت و كيان ايراني تلاش كردند.

تنها و بزرگترين نشان ملي ايران و ايراني را جشن مي گيريم.

بادا كه اين سال به سوي آزادگي و رهايي,‌به سوي شاد شدن و شاد كردن, به سوي ملي شدن و يكپارچه شدن, شناختن و دوست داشتن گام برداريم.

بهاران و نوروز سال يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار به تمام ايراني ها, با هر تفكر و عقيده,‌ با هر مذهب و آيين, خجسته باد.

به ياد زنده ياد هايده,‌
و
به ياد زنده ياد فريدون فرخزاد,
و
براي ايران عزيز. سرود ملي ميهني تمام ايراني ها.

ايراني و پرچم ايران و نوروز هماره سرفراز و خجسته باد.

دوستتون دارم‌, خوش بگذره,‌به اميد ديدار

(“اي ايران” با صداي بنان رو روي اينترنت نتونستم پيدا كنم. به هر صورت ياد بنان عزيز گرامي و صداش هميشه پايدار و شنيدني).

موش

Posted by کت بالو on March 19th, 2005

موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.

موش مي دويد. زن اندك زماني پس از سكني گزيدنش در خانه متوجه گذر سايه اي شده بود. ابتدا تنها حضور يك سايه ي مبهم دونده دل ناپذير مي نمود. چندي گذشت تا زن دانست موشي در خانه مي دود و مي خزد. خانه اش بود, و زن نمي خواست وجود بي اهميت خزنده اي را فرياد كند. زن نمي خواست حضور يك حس دل ناپذير را حتي به خود نيز اعتراف كند.

دقيق تر كه نگاه مي كرد, موش ها را در خانه ي همسايه ها, در خانه ي دوست ها, در خانه ي تمام مردم شهر مي ديد. نمي دانست حس ساكنين خانه ها در رويارويي با موش ها چيست. به نظرش مي آمد بعضي ها شايد حتي از حضور موش آگاهي هم ندارند, يا شايد تنها يك حس عجيب را تجربه مي كنند.

مي شد فرض كند هيچ موشي در هيچ خانه اي نيست. بعضي ها گويا اين را فرض مي گرفتند, و بعد هرگز به موش فكر نمي كردند, گربه اي نگاه نمي داشتند, به موش غذا نمي دادند. حتي اگر موش روي سرشان هم مي ايستاد يا پايه هاي خانه را مي جويد تا خانه روي سرشان خراب مي شد, تنها به آنچه مي گذشت تن مي دادند بي اين كه نامي از موش بياورند يا به حضورش اعتراف يا حتي فكر كنند.

مي شد مثل موشها زندگي كند و خودش را به دست آنها بدهد. عده اي از همسايه ها همين كار را كرده بودند. انگار كه موش سال ها عضوي از خانواده و اجداد آنها بوده و هرگز از شجره نامه ي آنها جدا نبوده است. يا مثلا پدر جدشان, ميمون والا, با موش جفت گيري كرده بوده. انگار زندگي بي موش هرگز نبوده است. اين دسته را كه مي ديد نمي توانست تصميم بگيرد كه آيا موش واقعا و اصلا و اصولا, دل آزار يا دل پسند, عضو مهم و اساسي هر خانه ايست, يا اين كه ساكن خانه به مرور زمان زندگي با موش را براي خود دلپذير كرده, يا اين كه از حضور موش حس بدي دارد, ولي درست مثل خود او در فرياد زدن شك دارد.

مي شد حتي يك حكم كلي صادر كند و مثلا بگويد موش فقط بايد در قفس باشد و طبق قوانين خاصي در خانه رفت و آمد كند و تغذيه شود. بعضي ساكنين گويا به اين روش با موش خانه كنار آمده بودند. هنوز مطمئن نبود حتي بعد از تحت نظر در آوردن موش, احساسش نسبت به موش تغيير كند. تازه هنوز مطمئن نبود آيا مي شود موش را براي هميشه تحت نظر نگاه داشت, يا بالاخره يك روز پروار مي شود و از قفس فرار مي كند. يا حتي پروار در قفس مي ماند و دلازار تر از قبل مي شود.

به هر حال آنچه كه مسلم بود عده ي بسيار كمي از وجود موش ابراز نارضايتي مي كردند. حتي آنها هم با تمسخر سايرين روبرو مي شدند و تازه, خيلي هم خوشحال تر از بقيه نبودند. روش مناسب؟ همممم…هنوز در موردش فكر مي كرد. حس دلازار, هر لحظه از ديدن موش خانه ي خودش و خانه ي ديگران در او زنده مي شد.

حسي كه معمولا نشان نمي داد, يا فقط براي مدتي گذرا اختيار از دست مي داد و حس ناخوشايندش از حضور موش را نشان مي داد و رو در هم مي كشيد. حتي آن وقت هم با ملامت ديگران روبرو مي شد, كه دوري گزيني او از موش را توصيه مي كردند. و…بنابراين هرگز حس, براي مدت طولاني خود را نشان نمي داد.

حتي گاهي خود را از حضور موش شاد و سرخوش نشان مي داد, و آن زمان بود كه مهمانان براي خوشامد او براي موش غذا هم مي آوردند. و او باز لبخند مي زد.

بايد كاري مي كرد. حس را شناخته بود, و دليل حس را. موش..موش..و باز هم موش…در تمام خانه هاي شهر, و هر جا كه مي رفت سايه اي از حضور و جنبش و جير جير يك موش. هر چند ساكنين بعضي خانه ها موش را كتك زده و به بند كشيده بودند. ولي حضور موش باز سايه مي افكند. گويا هرگز زندگي بي موش, و بي يك حس دلازار امكان نمي پذيرفت. موش ها همه جا بودند, همه جا..و بعضي ها تغذيه شان مي كردند. بعضي ها از حضور موش لذت مي بردند. نمي فهميد كي؟ و نمي فهميد چه بايد كند. بدتر از آن نمي فهميد چه كسي از موش لذت مي برد و چه كسي از موش رنج مي كشد, يا اصولا آيا بايد از موش لذت برد يا آزرده شد.

شب بود. خوابيد. رويا…رويا…رويا…موش دويد. ميهماني موش را تغذيه مي كرد. فرياد زد. فرياد…فرياد…فرياد…مهمان را از خانه اش بيرون راند. سنگ بزرگي برداشت. موش را مي زد. با تمام وجودش, با بيشترين توان. يك بار, صدبار, هزار بار…فرياد مي زد. با بلندترين صدايي كه در دنيا شنيده بود تنفرش را از حضور موش فرياد مي زد. ساكنين خانه ها بيرون آمده بودند. بعضي با ترديد با او همصدا مي شدند. بعضي ديگر…نمي ديدشان. فقط تنفر را فرياد مي زد. هزاران موش از هزاران خانه با بزرگترين سنگ ها بيرون رانده مي شدند. فرياد تنفر…فرياد تنفر…فرياد تنفر…

موش ها مي مردند. موش ها مي دويدند.
——

موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.

دوستتون دارم, خوش بگذره به اميد ديدار

انگشت هاي شست, بيماري

Posted by کت بالو on March 17th, 2005

عجب ها. توي اين كشور بي دين و ايمون اگه از يه چيزي خوششون بياد يا خودت اتفاق جديد خوبي براي خودت انداخته باشي (!!!) ملت انگشت شستشون رو به سمت بالا بهت نشون مي دن. اگه اتفاق خيلي عالي باشه و خيلي به هيجان بياردشون جفت انگشت هاي شستشون رو با شدت و حدت كامل بهت نشون مي دن!!!

بدبختي اي داريم ما. يه روزايي بين ده تا صد بار انگشت شست ملت بهت نشون داده مي شه. حال آدم بد مي شه ديگه بابا. بي خيال. انگشت شست نشون دادن هم اندازه داره ديگه. بامزه اينه كه به همه شون هم گفتم اين علامت در فرهنگ ايراني يعني چي.
—-

آرش سيگارچي آزاد شد.

—-

محمد بيجه اعدام شد. حكم اجرا شد. جنايت كرده بود. شايد اصلا بيمار رواني بود. از چيزهاي عجيبي لذت مي برد.
خوب..با اين كه با حكم اعدام كلا مخالفم اما به هر حال بحثم در اين مورد نيست.

بحثم در مورد واكنش مردم به اعدام در ملا عام هست.

داريم خوي وحشي گري رو در مردم تقويت مي كنيم؟
خوندم كه كسي گفته بايد مجرم رو به دست مردم ميدادند تا مردم مجازاتش كنند. مسلما اين فقط عقيده ي يك نفر نبوده.

ياد يك جمله از انجيل مي افتم:
مهم اين نيست كه بد به خوب پيروز بشه. مهم اينه كه بدي به خوبي پيروز نشه.

مقصود اصلي از مجازات بيجه و بيجه ها اين نيست كه فقط بيجه رو از بين ببريم. مقصود, از بين بردن خوي خلافكاري و بالاتر از اون, وحشي گري در جامعه است. اگر اعدام بيجه, يا مجازات در ملا عام, باعث سوق دادن جامعه به سمت آرامش و امنيت و درستي نمي شه, پس اصلا و اصولا چرا داريم دستمون رو به خون يك انسان, يا حتي يك حيوان آلوده مي كنيم.
اين كه درسي بشه براي بيجه ها؟ مي شه؟ شده؟

نمي گم مجازات كنيد, يا مجازات نكنيد. ميگم ما مقصود اصلي رو گم مي كنيم. مي گم اين اتفاقات كه مي افته تصوير حقيقي جامعه نمايان مي شه.

وقتي معركه گير دست بچه رو مي گذاره زير چرخ ماشين و له مي كنه. وقتي بي گناه و گناهكار رو حد مي زنند و دار مي زنند, وقتي زنان خياباني رو دار مي زنند, وقتي حتي بچه ي خردسال رو قمه مي زنند, و وقتي تمام اين اتفاقات در ملا عام مي افته بي هيچ عكس العملي از تاثر و پريشاني جمع ناظر, اونوقت نشون دهنده ي يك بيماري مهلك و وحشتناكه.

مهم پيروز شدن خوب به بد نيست. مهم پيروز شدن خوبي به بدي است.
—-

ايول دست فرمون…هي…باغت آباد…(آهان…بله..ببخشيد…يه لحظه كنترلم رو از دست دادم.)

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

غرور – چهارشنبه سوري

Posted by کت بالو on March 15th, 2005

حالا زن با كنجكاوي و عصبانيت منتظر نتيجه ي كار بود.
مرد از دخترك مو مشكي چشم بر نمي داشت.
مرد را دوست داشت, حسادت مي كرد, اما با تمام وجود دوست داشت مرد دخترك را به دست آورد. نه به دليل خوشحال شدن مرد, بلكه به اين دليل خود خواهانه كه فكر مي كرد اگه مرد توانسته باشد زن را به دست آورد, در مورد هيچ دختر ديگري شكست نخواهد خورد. يك كلام شكست مرد, شكست غرور زن بود.
حسادت؟ براي بر انگيخته شدن حسادت زن توجه مرد به دخترك كفايت مي كرد. حالا ديگر مهم غرورش بود. كار از حسادت گذشته بود.

اگر حماقت و ناتواني مرد در به دست آوردن دخترك مو مشكي اثبات مي شد, حماقت زن هم در دل دادن به مرد اثبات مي شد.
در اين نبرد بايد مرد را تنهاي تنها به ميدان مي فرستاد. تنها جنگيدن قانون اين بازي بود.

اگر مرد دخترك را به دست مي آورد, فردا صبح هنوز زن را داشت, وگرنه…زن مي دانست كه ديگر براي مرد نخواهد ماند.
زن, آخرين كسي بود كه مرد بايد تصاحبش مي كرد, برد دخترك مو مشكي, باخت مرد بود و باخت دخترك مو مشكي برد مرد, …و هر دو برد زن.

زن خوشنود منتظر بود. دخترك با مرد حرف زد, نوشيد, خنديد. زن نفسي عميق كشيد. لبخند زد.

فردا صبح مرد از بستر بر خاست.
زن بيرون اتاق انتظار مرد را مي كشيد.
—-
چهارشنبه سوري امسال…احتمالا از چهارتا انتخابي كه دارم چهارمي رو انتخاب مي كنم.مي شينيم خونه, با گل آقا, گل مي گيم, گل مي شنفيم.
فقط…بدجور دلم مي خواد از روي آتيش بپرم. عاشق اين جمله هستم كه مي گه: زردي من از تو, سرخي تو از من. فقط به خاطر همين يه دليل شايد تا پارك لسلي برم.
فالگوش ايستادن هم كه لذتش وراي اين حرفهاست.

هي…قاشق زني كسي پايه هست؟ عاشق قاشق زني هم هستم.
چه كنم با اين دل هوسي؟
خير. به نظرم…يعني شايد برنامه ي دوم رو انتخاب كنم.

در ضمن براي علاقمندان, “گاورنمنت كلاب” برنامه ي ايراني داره امشب. احتمال زياد خوش مي گذره. اگه اهل رقص هستين و فردا صبح هم نبايد برين سر كار جاي ما رو هم اونجا خالي كنين.
پرويز صياد و بنفشه ي صياد هم كه برنامه دارند.
اين دو تا بالايي ها انتخاب هاي اول و سوم بودند, كه هر كدوم به دليلي رد شدند.

چهارشنبه سوري خوبي داشته باشيد. انشالله صد سال به از اين سالها.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دفترچه تلفن

Posted by کت بالو on March 11th, 2005

دفترچه ي تلفن رو ورق زد و ورق زد. بالا تا پايين, يكي يكي اسم ها رو خوند. از آقاي آبادي و خانم اسمايي گرفته تا خانم يوسفي و آقاي يغمايي.

بايد كسي پيدا مي شد. كسي براي حرف زدن. كسي براي اين كه فقط اونطرف خط گوشي رو دستش نگه داره, از حرف هات خسته نشه, براش مهم باشند, ناراحتش هم نكنند. كسي كه هيچ وقت مزاحمش نشده باشي وقتي تماس مي گيري. كسي كه هميشه برات وقت داشته باشه. كسي كه هميشه براي حرف هات گوش,‌ و براي گوش هات حرف داشته باشه. حس نكني بهت لطف مي كنه اگه گوشي رو دستش نگه داشته. نگران وقتش و قرارهاش نباشي, يه كسي كه…

دوباره دفترچه ي تلفن رو ورق زد, از آناهيتا و آريا, تا يلدا و يونس. نخير…نبود.
احتمالا هيچ كس هم توي دفترچه ي تلفن اش روي اسم اون توقف نمي كرد. كي مي دونه؟ هيچ كس از راز دفترچه تلفن كسي خبر نداره.

دفترچه تلفن سالهاي قبل رو باز كرد. سال قبل ترش…تا…ده سال پيش. توي بايگاني. يه عالمه اسم هم توي تمام دفترچه ها مشترك بود. خير…پيدا نمي شد.

حالا يك كسي احتياج بود, نه براي احتياج و التزام, نه براي تماس جاري روزمره,‌ يك كسي احتياج بود براي تقسيم قسمتي از خودش. براي حس قشنگ دوست داشته شدن, براي ارضاي جسم و روح هر دو با هم…

چطور بود كه به همچين روزي, به همچين چيزي فكر نكرده بود. چطور بود كه هيچ وقت شماره ي كسي رو فقط براي تبادل يك حس دلپذير “خود بودن” يادداشت نكرده بود. يا هيچ وقت كسي با اين حس پيدا نشده بود.

دفترچه ها رو بست. همه رو گذاشت توي كشوي ميز تلفن براي روز مبادا. كشو رو بست. از توي كشوي پاييني يك آينه ي بزرگ بزرگ بيرون آورد. تكيه اش داد به ديوار, روبروي خودش. توي آينه نگاه كرد. گوشي تلفن رو برداشت. شماره اي رو گرفت.
لبخند, سلام, بالاخره… حس بي امان و بي وقفه, عجول و بي هراس, از لب ها و از چشم هاش فوران مي كرد.
آينه در ميان خنده آرام اشك مي ريخت.

دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار

پيوست: از اون آهنگ هاييه كه هيچ وقت از شنيدنش سير نمي شم:

نپرس از شب و روزم…كه خوابم تو چه خوابي…
به مستي شب و تا صبح…خرابم چه خرابي…
.
.
بهار پشت زمستون پس از تو برام قصه ي غم داشت
نبودي كه نبودي, پس از تو, بهارم تو رو كم داشت

جا به جا يي

Posted by کت بالو on March 10th, 2005

يه وقت ها همه چي از جاي خودش جا به جا مي شه.
كيف لوازم آرايش ات جا مي مونه خونه ي دوستت, سوئيچ ماشين يكي رو عوضي بر مي داري و مي گذاري توي كيفت, جورابهاي سالم كه هميشه توي كمدت پر بوده غيبشون مي زنه, برنامه هات قر و قاطي مي شه, تلفن خونه دو هفته ي تمام قطع مي شه, دوستت گلو درد و سردرد مي گيره و مي افته توي خونه, خودت سه هفته ي تمام پس لرزه هاي سرما خوردگي واسه ات مي مونه و دقيقه اي شش بار سرفه مي كني….

اونوقت يهو به شكل معجزه آسا همه چي شروع مي كنه به درست شدن, مي ري يه كيف يدكي لوازم آرايش مي گيري و مي گذاري سر كارت, كسي كه سوئيچش رو برداشته بودي سوئيچ يدك داشته, جوراب نوي نو از توي زرورق يهو مي پره بيرون و مي كشي به پات, برنامه هات يكي يكي درست راستي مي شند, تلفن خونه بالاخره وصل مي شه, گلودرد و سردرد دوستت خوب مي شه, سرفه هات هم خوب مي شه…

ولله اين تجربه ي سال هاي سال منه, گويا يهو يه دوره اي توي زندگي پيدا مي شه كه همه چي مي ره رو به زوال و بي نظمي, حالا هرچقدر هم كه بخواي نظمشون بدي. بعد يهو همه چي شروع مي كنه حركت به سمت نظم. حالا هر چقدر هم كه بي خيالي طي كني.

باحاله خلاصه.

همين ديگه…

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

به بهانه ي هشتم مارس

Posted by کت بالو on March 9th, 2005

لينك رو از وبلاگ ايمان كش رفتم.
واقعا بامزه بود. چقدر درد آور كه مي دونيم راست راستي اغلب جوامع در زماني در همين مرحله و با همين طرز فكر روزگار مي گذراندند. چقدر درد آور كه مي دونيم راست راستي بسياري از انسان ها و جوامع -حتي اگر كتمان هم كنند- هنوز در همين مرحله و با همين طرز فكر روزگار مي گذرانند.

هزاران آفرين و تشكر نثار زنان و مردان آزاده اي كه در راه شناخت انسان و تحقق حقوق بشر گام برداشتند.

جا داره چكيده اي از حرف خانم ويرجينيا وولف رو اينجا بيارم كه مي گه:

مردها كتاب هاي بسياري در مورد زن ها نوشته اند. بسيار بيشتر از اونچه كه زن ها در مورد مردها نوشته باشند و مسلما بسيار بيشتر از اون كه زن ها در مورد زن ها نوشته باشند. اونچه كه واضحه اينه كه خيلي اوقات وقتي در مورد زن ها اظهار نظر مي كنند حس خشم در بيانشون ديده مي شه. دليلش شايد اين باشه كه زن ها طي سال ها به عنوان آينه هايي استفاده شدند كه مردها خودشون رو بسيار بزرگتر از اندازه ي واقعي شون در اون ببينند.

متاسفانه كتاب فعلا دم دستم نيست. اونچه كه از مطلب دستگيرم شده بود و يادم مونده بود رو اينجا آوردم.
لينك رو كه باز كردم و ديدم دقيقا ياد حرف هاي خانم ويرجينيا وولف افتادم.

آقايوني كه باهوش تر باشند و بخوان منصف تر جلوه كنند و برچسب مردسالار و ديكتاتور نخورند دلايل و شواهد علمي رو پيش مي كشند.
—-

تفاوت هست, بحثي نيست.
بحث يك چيز هست. چرا مردها از اين كه برچسب “رفتار زنانه يا سلايق زنانه داشتن” بخورند گريزانند, در حالي كه برعكسش وجود نداره.
چرا مردها اينقدر در پي دليل و برهان هستند كه بقبولانند زن ها با مردها متفاوتند, و برعكسش باز هم صدق نمي كنه.
و….
—-

ما, زن ها و مردها, بسياري از اونچه كه امروز به نام حقوق زن و حقوق بشر داريم رو به كساني مثل ويرجينيا وولف مديون هستيم. كساني مثل فروغ فرخزاد, مثل فريدون فرخزاد, مثل دختركي به نام ژاندارك, زني به نام قمرالملوك, فلورانس نايتينگل, پير كوري, رابعه, يا هزاران هزار نفر انسان مشهور و گمنام ديگه كه قدمي بزرگ يا كوچك به سمت سنت شكني برداشتند.
كساني كه جونشون رو سنگفرش راه ما به سمت زندگي آزاد كردند. كساني كه از زندگي خودشون گذشتند تا ما زندگي بهتري داشته باشيم, زندگي نزديكتر به اونچه كه دوست داريم.

كساني كه در تاريكترين دوران جهل مذهب و سنت, مبارزه كردند, بعضا شكنجه جسمي و روحي شدند, سنگسار شدند, آتششان زدند,‌ درميان شهر مثله شان كردند,تلاش كردند, تا ما, من, شما, امروز اينجايي باشيم كه هستيم.

بشريت وارث تاريخي هست كه زن را زنده به گور مي كرد, زن را زنده زنده با شوهرش به خاك مي سپرد, زن را به جرم هماغوشي نامشروع سنگسار مي كرد, زن را به جرم فاحشه گري از جامعه طرد مي كرد, زن را از حق راي محروم مي كرد, زن را به عنوان بخشي از مايملك مرد به حساب مي آورد, زن را از بسياري از مشاغل محروم مي كرد, زن را به جرم شاعري در خيابان هاي شهر مثله مي كرد, زن را وسيله ي تمكين و نه شريك تمكين مي دانست, و…زن را نه يك انسان با تمام خصوصيت هاي انساني, بلكه يك نيمه انسان, داراي بخشي از اراده و فكر و استقلال يك انسان كامل مي دانست و زن رو در خدمت مرد و كودك مرد, و نه شريك زندگي مرد و كودك مرد مي دانست…و….متاسفانه…بايد بگم لطفا جملات بالا رو يك بار هم با افعال مضارع و نه ماضي بازنويسي كنيد, تا به عمق فاجعه برسيم.

نوبت به ما رسيده. مي شه گامي به عقب برداريم. به سنت و جهالت چنگ بزنيم و سنگ راه آزادگان باشيم. مي شه ساكت بنشينيم و ساكن بمانيم. مي شه زندگي و روزهامون رو سنگفرش راه آيندگان براي زندگي آزاد كنيم.

زنان, و مردان عزيز. راه درازي رو اومديم.در مقايسه با جايگاه ديروزمون, امروز قطعا در جاي زيباتر و بهتري ايستاديم. راه درازي در پيش داريم.نكته ي زيباتر اما اينجاست, فردا قطعا زندگي با حاصل تلاش امروز يك يك ما زيباتر خواهد بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

چل تكه

Posted by کت بالو on March 8th, 2005

خوب ديگه. گفته بودم مي خوام سر بخورم توي تيم جيمي. بله…تقريبا اين كار رو كردم. صاف و راحت رفتم نشستم توي يه جلسه و گفتم بنده نصف كارهاي قبلي ام براي ديويد رو ديگه انجام نمي دم!!! از اونها اصرار و از من انكار. آقا جيمي هم حسابي ازم حمايت كرد. اصلا تقريبا تمام مدت جلسه رو آقا جيمي حرف زد و من نگاه كردم.
آخر سر هم گفتم تمام كارها از اول كار خودتون بوده و من داشتم انجامش مي دادم!!!!
خلاصه قرار شد كارآموزمون كارها رو ا نجام بده. دو سه روزيه دارم بهش ياد مي دم.
گرچه كه اگه به جاي ملتين تيم ديويد بودم نميگذاشتم كارها رو كارآموز انجام بده. درست مشابه كار اونهاست و وقتي كارآموز انجامش بده يعني اين كه كارشون تخصص مهندسي نمي خواسته!!!

خودم هم دارم روي نسل بعدي تكنولوژي قرمه سبزي كه قراره چهار پنج ماه ديگه راه بيفته كار مي كنم!!! هي….چي بهتر از اين. كاري كه از اول زندگيم بهش فكر مي كردم و دوستش داشتم.
از اول صبح تا بعد از ظهر مي شيني عين كرم كتاب مي خوني و تست مي كني و تست طراحي مي كني.
بعد از ظهر هم مي پري توي كلاس ورزش, دو ساعتي مي چرخي (اين يكي حدود سه هفته است كه به دلايل عديده معلقه), بعدش هم مطالعه ي جانبي, مثل زبان و روزنامه و كارهاي متفرقه, و گپ و گردش با دوستان و شب هم با خيال راحت و دل خوش مي خوابي.
—-

مقاله هاي روزنامه ها و وبلاگ ها رو كه مي خونم, و اخبار رو كه نگاه مي كنم و گوش مي دم, از خودم خجالت مي كشم.
پايمال شدن حقوق زنان و كودكان و در كل حقوق بشر, نقض حق آزادي بيان, جنگ, بلاياي طبيعي, كلاهبرداري ها, ثروت هاي كلان باد آورده, تجارت انسان, تجارت مواد مخدر, فقر مطلق, فحشا, اعدام و شكنجه, و حماقت انسان ها,‌و تحميق انسان ها.

در تمام دنيا, و همچنين در مقياس بزرگي در ايران.
عكس هاي اون بچه ي معصوم كه معركه گير دستش رو ميگذاره زير چرخ ماشين, عكس هاي اعدام دختر ۱۶ ساله, و قمه زني و…متاسفانه همه در ملا عام.
مشكل بزرگتر از وجود مجازات اعدام, يا نقض حقوق كودك و كودك آزاري است. مشكل بيمار بودن جامعه است. مشكل يك جامعه ي بزرگ است كه پذيراي تمام اينهاست.

مشكل منم, قسمتي از اين جامعه ي بزرگ, پذيراي هيچ كدام نيستم. به جاي اين كه مشكل گشاي جامعه ي بزرگ باشم, مشكل گشاي خودم مي شم و فقط چشم هام رو به روشون مي بندم. انگار نه انگار كه هستند و وجود دارند, و انگار نه انگار كه قسمتي از جامعه ي جهاني هستم, كه مي شه منشا اثري باشم.

درنده ايم, بي رحم. انسانيتي نيست, يا اگر هست من ديگر نمي شناسمش.
فقط, يه جا توي وجودم دردي احساس مي كنم. عكس هاي معركه گير رو نتونستم نگاه كنم. فيلم هاي سنگسار رو هم همين طور, عكس هاي قمه زني رو هم نتونستم تا آخر تماشا كنم.
مي گن آدم ها از آزار دادن لذت مي برند. مي گن اين جزئي از غريزه ي آدم هاست. نمي دونم. شايد آره…شايد نه.

اما هر چه هست و نيست آشكارا دنياي بدي داريم. جنگل و مبارزه ي بي رحمانه براي بقا.