آقاهه, روال,‌ سوال

Posted by کت بالو on March 3rd, 2005

چه بامزه. اين آقاهه آهنگ هاي مورد علاقه ي من رو دوباره خوني كرده. اگه خودم هم سعي مي كردم نمي تونستم به اين خوبي براي خودم دست چين كنم.
تا حتي “خونه ي مادر بزرگه”‌رو هم يادش نرفته,‌ و زمستون, و…راست راستي دست آقاهه درد نكنه.
—-

عالي…زندگي دوباره داره بعد از يه دوره كار و بار هاي فوق برنامه بر مي گرده به روال هميشگي. برنامه هاي روزانه,‌ و زندگي عالي.
( به قول آقاي منصور) زندگي بهتر از اين نمي شه..زندگي…
—-

به نظرتون اين چقدر مطالبش به حقيقت نزديكه؟ به هر صورت يكي از روايت هاي انقلاب است ديگه. بايد جالب باشه.
—-

مي شه يه لطفي بكنيد؟ يه مطلب كوتاه يا يه جمله در مورد “موال” بگين كه من اضافه كنم به قسمت اول اين پستم!!!
عنوان اين لاگ شده:

آقاهه, روال,‌ سوال.
حالا از لحاظ صنايع ادبي (شايد هم صنايع بي ادبي گلاب به روتون) خيلي بهتر و وزين تر مي شد اگه مي شد كه عنوان اين پست باشه “روال, سوال, موال”.

خلاف عرض مي كنم؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

در دروازه

Posted by کت بالو on March 2nd, 2005

تلفن مي زينگد:
-سلام كتبالو جان. تقي هستم.
-كدوم تقي؟ تقي تقي خاني؟
-بله ديگه.
-ببخشيد آخه من يه تقي نقي خاني هم مي شناسم.
-هي هي..نه من تقي تقي خاني هستم.
-خوبي؟ چطوري؟
-خيلي خوب. شركتمون اينطوري شده بعد اونطوري شده بعد يه ور شده بعد سه ور شده. حالا بريم با هم نهار بخوريم من ببينم واسه ي قسمت شما چه مهارت هاي شغلي لازمه.
-باشه بريم.

ميز اونطرفي كتبالو و تقي رو بچه هاي كار آموز و جوونهاي مجرد تيم رديفي پر كرده اند.
كتبالو و تقي نهار مي خورند و در مورد شركت و مهارتها و سياست هاي دولت ها و الكل جات و آثار باستاني چين و بزرگترين مركز خريد شانگهاي صحبت مي كنند.
———-
توي كافه ترياي پايين شركت توي صف براي قهوه:
-شما بفرماييد خواهش مي كنم.
-ولي شما توي صف جلوي من بودين.
-اشكالي نداره. خانم ها مقدم هستند. در ضمن چه شركت خوبي دارين. يه تيم هورتونز توي شركتتون سبز شده.
-بله. در غير اين صورت كارمندها كار نمي كنند. راستي مگه شما مال اين شركت نيستين؟
-نه. من اومدم اينجا درس بدم. سه روز مي مونم و مي رم.
-فضولتا مي شه بپرسم چي چي درس مي دين؟
-ولله در مورد تكنولوژي چلو خورش قيمه صحبت مي كنيم.
-چقدر جالب. من الان روي تكنولوژي قرمه سبزي كار مي كنم. ولي توي كشورمون كه بودم روي همين چلو خورش قيمه كار مي كرديم.
-ا؟ كشورتون كجاست؟
– ايران.
-آره. اونجا قيمه استفاده مي شه. چند وقته اينجايين؟
-سه سالي مي شه.
-از قرمه سبزي خوشتون اومده؟ از اينجا چطور؟
-جفتش عاليه.
-هورا…مي تونيم قهوه مون رو بگيريم. رسيديم به سر صف.
-…
-من از مونترآل ميام. ديگه تورنتو مي مونم. چند تا كلمه فارسي هم بلدم. يه عروسي ايراني هم توي لس آنجلس رفتم كه خيلي خوشم اومده.
-چه جالب. جسارتا اسمتون؟
-سيف.
-دهه. اين كه يعني شمشير. كجايي هستين؟
-اصليت ام هنديه. دو رگه ي هندي و فرانسوي. مونترال به دنيا اومدم و بزرگ شدم. ولي تورنتو زندگي مي كنم!!!!! احتمالا در مورد تكنولوژي قرمه سبزي و نسل جديدش هم كلاس مي گذاريم. بنابراين دوباره ميام اينجا.
-به به…باشه. روزتون خوش و كلاس خوبي داشته باشين!!
…..
در تمام اين مدت يكي دو تا از بچه هاي كارآموز نشسته بودن و داشتند قهوه مي خوردن و اختلاط مي كردن.
——

توي آزمايشگاه:
-سلام كارن. چطوري؟
-خوبم. تو خوبي؟
-مرسي. چه خبر؟
-هيچي. شايعه برات درست شده.
-!!!؟؟؟ واسه من؟ براي چي؟
-با دو تا آقاي غريبه حرف مي زدي و نهار مي خوردي كه بچه ها نمي شناخته اند. از بقيه هم پرسيدن. كسي نمي شناخته.
-!!!!! ولله…

مامان ها, ميتينگ

Posted by کت بالو on March 1st, 2005

مامان ها موجودات بامزه اي هستند.

دروغ ميگي, مي فهمن, به روي خودشون نميارن. زير آبي مي ري, باز هم مي فهمن به روي خودشون نميارن. ازشون استفاده ي ابزاري مي كني, مي فهمن به روي خودشون نميارن.

خلاصه فقط كافيه يه خواسته اي رو توي چشمهات ببينن. كنكاش نمي كنند, سوال نمي كنند, هيچي هيچي…فقط و فقط در جهت خواسته ات تا جايي كه توان داشته باشن و عقلشون برسه حركت مي كنند.

امروز صبح تحت تاثير مكالمات ديشب و اين كه شنبه شب كنسرت داريوش هست و اين كه قرار بوده به مامانم زنگ بزنم و نزدم و يه عالمه خاطره و آشغال پاشغال ديگه, وقتي از خواب بيدار شدم ياد اين آهنگ داريوش افتادم:
“اگه چشمات بگن آره…هيچ كدوم كاري نداره”

حالا كه فكر مي كنم مي بينم با اين كه حوصله ام از داريوش سر مي ره , اما اين يكي آهنگ رو اگه بخونه قول مي دم توي كنسرتش بشينم و مثل دختر گل به سر تا ته آهنگ هاش گوش بدم. حتي با توجه به اين كه قري هم نيستند و همين طور با توجه به اين كه راست راستي واسه ي من يك ساعت تمام يه جا نشستن سخته.
بي خيال ديگه. با هومان و كامران قر مي ديم, با داريوش سنگين و رنگين و متين مي شينيم سر جامون.
اصلا دختر معني نداره اينقده قرتي باشه اون هم وقتي شوهرش همراهش نيست. مردم چي ميگن.
——

ديروز سخت ترين ميتينگ اين دوره ي كاري ام رو داشتم. بايد يه سري كارهاي خسته كننده و تكراري رو با سياست مي ريختم سر تيم ديويد. خودم تنهايي نمي تونستم از عهده بر بيام. ديويد رفت و جيمي رو هم صدا زد.
جيمي خوب حرف مي زنه و كاملا حمايتت مي كنه.
هنوز كار مونده. يه ميتينگ ديگه دوباره خواهيم داشت. با منطق ديگران رو راضي كردن, وقتي حرف از تغيير مي زني, خصوصا تغييري كه ممكنه مبدا يه تغيير كلي باشه كه معلوم نيست دقيقا به نفع كي و به ضرر كيه, كار شاقيه.
بيش از حد خسته ام كرد. ببينم ايني كه كاشتم به ثمر مي رسه يا نه.

امروز با سعدي

Posted by کت بالو on February 28th, 2005

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرد
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on February 25th, 2005

سرما خوردگي ساده تا امروز مونده. زودتر از قبل خسته مي شم و احساس ضعف مي كنم. متاسفانه بزرگترين مشكلم اين بود كه اين مدت حتي براي يك ساعت هم فرصت استراحت نداشتم. در حالت عادي به هشت ساعت و نيم خواب در شبانه روز احتياج دارم. سال هاي ساله كه سيستم بدن من اينطوريه. از ده دوازده سالگي تا حالا.
حالا از سه شنبه تا امروز اين رقم به ۶ ساعت رسيده كه شده مزيد بر علت احساس ضعف. دليلش هم قاطي پاطي بودن برنامه ي من توي اين هفته بوده.

آقا جيمي هم يه كاري رو براي سه شنبه مي خواد كه تازه دارم شروعش مي كنم!!!!
قوه ي حضرت فيل مي خواد كه كار رو تا سه شنبه تحويل بدم. خصوصا الان كه بعد از نصف روز كار كردن خسته ي خسته مي شم.

مي دونم همه چي سر زمان مقرر تموم مي شه. مي دونم هم كه حالم خوب مي شه. فقط تعجبم از اينه كه آخه اين همه وقت سرما نخورده بودم, يهو تو اين هير و ويري كه اينقدر شلوغ پلوغم سرما خوردگي اومد سراغم. اين سرما خوردگي هم جنسش خرابه نافرم.
—-
آقا جيمي جاي مارتين, كارن رو استخدام كرد. كارن يه دختر چيني بيست و شش ساله است و فوق العاده باهوش و تيز. توي تيم جيمي بود, وقتي از دل تيم جيمي سه تا تيم در اومد و جيمي شد رئيس تيم جديده و ديويد نشست جاي جيمي, طبيعي بود كه كارن كارش رو با ديويد ادامه بده. اين موقعيت شغلي كه توي تيم جيمي پيش اومد, كارن درخواست داد و جيمي هم كار رو داد به اون. حالا از شش نفر تيم, جيمي و آلن و ژوليت و كارن چيني هستند, جي مين هم مال كره ي جنوبي است. تنها غير ارينتال كه توي گروه بر خورده همين كتبالوي خودمونه.
از طرفي در حال حاضر از پنج نفر تيم جيمي سه تاشون دخترند. من و ژوليت و كارن.
وقتي جيمي من رو استخدام كرد,‌اولين دختر تيم بين ۱۰ تا آقا بودم. بعد از من وينيفرد دومين خانمي بود كه توي تيممون شروع به كار كرد, بعدش آليس, بعد ژوليت و بعد هم كارن, حالا هم يه دختر كارآموز, فلاويا.
ايران هم كه بودم تيممون چهار تا دختر بوديم كه با دو تا آقا كه كارشناس مسئول بودن كار مي كرديم.
جنسيت فرقي نداره. توي كار كردن با هردو گروه راحتم. گرچه كه با دختر ها زود آشنا ترم تا پسر ها. ولي كمي كه مي گذره توي كار جفتش يه جور مي شه. مارتين هم خوب بود, كارن هم خيلي خوبه.
تنها چيزي كه دارم بهش فكر مي كنم اينه كه قبلا وقتي بايد دستگاه ها رو جا به جا مي كرديم, دستگاه هايي كه بيست سي كيلويي وزن دارند مارتين رو صدا مي زديم. حالا كارن و من و ژوليت تقريبا هم جثه هستيم. سه تايي جمعا همون سي كيلو وزنمونه. نمي دونم وقتي بخوايم دستگاه ها رو جا به جا كنيم كي رو بايد صدا كنيم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

آقای دکتر الکساندر, دکتر کتبالو خانم

Posted by کت بالو on February 21st, 2005

دکتر خوب و نجیب داشتن هم نعمتی است واقعا.
از جریانات حال نداری بنده که مستحضر هستید. خوب به خدمتتون عرض شود که دو سه روزی از پنج شنبه تا دیشب که می شد یکشنبه باهاش کجدار و مریز کردم و گفتم “دختر خوب نیست لوس باشه.” امروز صبح دیگه دیدم نمی تونم از جام بلند شم. یه زینگول به آقا جیمی و پیغام گذاشتم که جیمی جان مریض حال ندار هستم و با اجازه امروز روی ما حساب نکن. گاسم از خونه کار کردم, -که البته سعادتش رو نداشتم-. خلاصه حالم بد و بدتر شد. زینگول زدم به این آقای دکتر الکساندر که دم خونه مونه. گل آقا هم پیغام پشت پیغام و سفارش پشت سفارش که نکنه پیاده بری ها. تاکسی بگیر و برو. بعد هم با تاکسی برگرد. در ضمن لباس هم زیاد بپوش. نکنه دوباره با یک تا پیرهن راه بیفتی توی برف و یخما.
خلاصه ساعت دو بعداز ظهر شال و کلاه کردم و با تاکسی -راننده اینقدر بد اخلاق و بد ترکیب بود که حد نداره. بدبختی انگار از ناف خود القاعده بریده بودنش- رفتیم دو تا بلوک اونورتر آپارتمانمون.
نشستم تا ده دقیقه بعد نوبتم شد.
دکترم خیلی نازنینه. سی سال پیش تخصص اش رو گرفته. حالا فکر کنم لااقل شصت سال رو داشته باشه. تازه قیافه اش هفتاد رو به راحتی نشون می ده. ازم شرح حال رو که گرفت, معاینه کرد. و بعد آخر سر گفت: ببین دختر جون, تو فقط یه سرماخوردگی ساده گرفته ای. سه تا دارو باید استفاده کنی: آب, ادویل (فرض کنین تو مایه های استامینوفن خودمون) و بخار!!!
دارم فکر می کنم خوبه توی این سرما بهم نگفت “آب در سه حالت ماده: جامد و مایع و گاز”.
خلاصه من که تا اون لحظه داشتم می مردم, یک آن بال در آوردم. از مطب دکتر تا “تیم هورتون” رو قشنگ پیاده اومدم, یه سوپ و یه چای خوردم, بعد اومدم خونه. خوابیدم و حالا مثل شاخ شمشاد نشستم و دارم وبلاگ می نویسم.
البته فکر کنم تا بهبود کامل باید یه دو سه ساعت دیگه هم استراحت کامل بکنم و بعد پاشم و زندگی عادی رو سر بگیرم.
اصلا اگه این همه از پنج شنبه تا حالا چشم سفیدی نمی کردم و از همون اول یه روز کامل توی تخت می موندم و استراحت می کردم این همه روز بی حالی مزخرف رو تحمل نمی کردم.
—-

این دکتر الکساندر نازنین خیلی باحاله (شاید هم بی حاله. توضیح که بدم متوجه می شین). در این دنیای وانفسا که بازار sexual assault حسابی گرمه و دو سه تا دکتر هم به همین خاطر در حال محاکمه و این حرف ها هستند, این آقای دکتر تا جایی که من دیدم دست که به مریض هاش نمی زنه هیچ, وقتی هم می خواد معاینه کنه و باید راست راستی بدون لباس باشی چشم هاش رو می بنده.
مرتبه ی قبل باید به من یاد می داد که برای معاینه ی غدد سینه چکار باید کرد. در تمام مدت معاینه و آموزش چشم های آقای دکتر بسته بود!!!! وقتی می خواد آزمایشی بکنه که ممکنه توش حرف در بیاد حتما یکی از پرستار های خانم رو صدا می کنه توی اتاق به هوای این که کمکش کنه, و باز هم چشم هاش رو می بنده!!!

حالا من موندم فکری. یا جریان همون جوکه که می گه “به ما که رسید شایعه شد”, یا جریان اون جوک “بیز” است و مریخیه, یا این آقای دکتر “طبیعتش به هوت افسرده هی”, یا “اصلا طبیعتش بد فرم مثل طبیعت رستم زال هی”, یا از حرف مردم می ترسه, یا نمی خواد بهانه دست مریض ها و دولت بده, یا حسابی حزب اللهیه و عضو بسیج کلیسا شونه, یا…. حالا ترسم از اینه که نکنه یهو برعکس شه و اگه خیلی اصرار کنم که آقای دکتر به خدا اشکالی نداره, دکتر محرمه. نمی خواد به خودت عذاب بدی و چشم هات رو ببندی و من رو از خنده روده بر کنی, اونوقت اون بره و از من شکایت کنه که ازش تقاضای نامشروع کردم. اونوقت جریان خراب تر می شه. توی رادیو اعلام می کنن که هیچ دکتری این مریض مشهور به کتبالو رو معاینه نکنه!!!
خلاصه که هر چی هست و نیست دکتر نازنین و گلیه.
امکان نداره بری پیشش و حالت به کل خوب نشه.
امیدوارم من هم وقتی پیر شدم به اندازه ی همین آقای دکتر شیرین و پر انرژی و خوشحال و مفید باشم.

و آخرین اخبار این که خدا رو شکر خیلی بهترم. در حال مصرف آب در دو حالت ماده, و ادویل البته.
—-

در ایران به دلیل قوانینی که وجود نداشتند و به دلیل قوانینی که وجود داشتند و به دلیل سیستم قضایی فوق العاده کارامد و وضعیت و سنت های موجود در جامعه که فورا نوک پیکان تقصیر رو بر می گردوندند طرف خودت امکان نداشت شکایتی از پزشکی بشنوی یا اگه می شنیدی توی رادیو تلویزیون اسم و مشخصات دکتر رو نمی گفتند و بی سر و صدا قضیه رو تموم می کردند.
دوست من رفته بود دکتر. دختر درشتی هم بود. دکتر خواسته بود براش گوشی بگذاره, به این بیچاره هی گفته بود لباس زیرت رو بده بالاتر, بالاتر, بالاتر, هیچی دیگه. این هم توی رودرباستی رسما و کاملا لباس رو در آورده بود و خودش و دکتر رو راحت کرده بود!!! حالا اگه اینجا بود, و این دوست ما هم نمی خواست با آقای دکتر ارتباطی از این قبیل داشته باشه, بابای دکتر رو سوزونده بود.
در ایران متاسفانه امکانش نبود. فقط این دختر خانم تا مدتی شوکه بود و دیگه هم پیش اون دکتر نرفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ضرباهنگ واژه

Posted by کت بالو on February 18th, 2005

کتاب در دست های مرد بود, زن مشتاق مرد, و مرد کتاب را گشود.
زن دانست که باید به قصه ی کتاب گوش بسپارد.

قصه شیرین آغاز شد. مرد خط ها را یک در میان می خواند, و زن می پنداشت تمام خط های کتاب را می شنود.

کلمات, جمله ها, فصل ها آهنگ بودند.
خون در رگهای زن جاری می شد. به قلبش می رسید. دلش حالا دیگر ضربآهنگ کتاب را پیدا می کرد.
کلمات یکی بعد از دیگری نواخته می شدند. مرد حالا نگاهی به زن کرد. صفحه ای را به عقب ورق زد. خواند. لابلای خطوط قبل را.
واژه های جدید, ضرباهنگ دل زن را نو می کرد.
مرد باز خواند. صفحه ی جدید. پوست کلمه کنده شده بود. زن با کلمه یکی می شد. پوست خود را خراشید, به کلمه پیوند زد.
مرد باز می خواند. نخست لابلای خط ها را با احتیاط می خواند. شکیبایی و ضرباهنگ دل زن را که دید, روان خواندن تمام خطوط را آغاز کرد.
زن بی پوستی کلمات را می دید, پوست پیوندشان می زد. رنگ پریدگی کلمات, از خون خود رنگشان می زد. و ناتوانی کلمات, از استخوان خود ساختارشان بخشید.
زن از خود جدا می کرد و به خطوط پیوند می زد. دلش با ضرباهنگ خطوط می نواخت.
در فصل های نخست کتاب درد را به اشک ترجمه می کرد. تردید را در صدای مرد دید. پرش مرد از خطوط لابلایی. درد را به لبخند ترجمه کرد. مرد با یقین خواندن دنبال کرد.

به فصل های جدید می رسید. زن به پوست و خون و گوشت دلش رسیده بود. کتاب هنوز خوانده می شد, زن از پوست دلش به کلمات پیوند می کرد, از خون دلش واژه ها را رنگ می داد, از گوشت دلش ساختارشان می بخشید.

مرد قوت گرفته بود. کتاب بی نقص می شد.
ضرباهنگ دل زن هنوز واژه های کتاب را می طپید, گرچه ضعیف و ضعیف تر می شد.
حالا واژه ها و خطوط قوت می گرفتند. خودشان ضرباهنگ می نواختند, و زن, درد ضرباهنگ واژه ها, و ضعف ضرباهنگ دلش را به لبخند ترجمه می کرد.

مرد هنوز می خواند. لبخندی فقط مانده بود.
واژه های جدید ترمیم نمی شدند. زن را نگاه کرد.زن نبود. فقط لبخند مانده بود.
آن سو تر, زنی نشسته بود, با پوست و خون و استخوان.

مرد روبروی آن زن نشست و.. با تردید خواندن آغاز کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

بولتن احوالات كتبالو

Posted by کت بالو on February 18th, 2005

شماره ي يك:
تازگي ها خودم,‌ خودم رو ياد دراكولا مي اندازم.

شماره ي دو:
بدجنس ام!!!!!

شماره ي سه:
مريض بشو نيستم!!!

به شدت حالم بده. گلو درد, سر سنگين (!!), ضعف عمومي و احساس سرما.
همكار ايراني ام بهم مي گه “چطوري”. مي گم افتضاح. مي گه واسه چي؟ مي گم سرما خوردم چشمام رو نمي تونم باز نگه دارم. مي گه تو از من و همه ي اين آدم ها سالمتر به نظر مياي. من كه رئيست نيستم مي خواي رنگم كني!!!!

بابا, به پير و پيغمبر حالم بده. ديشب هم تب داشتم. منتها ايراد كار اينه كه ناله كردن بلد نيستم.
—-

سال سوم دبيرستان تا سال اول دانشگاه دندون هام رو ارتدونسي كرده بودم. كلاس كنكور صدرا مي رفتم. دوستم هم همونجا مي اومد.
از مطب دكتر اومده بودم. سيم دندون هام رو سفت كرده بود. اگه دندون هاتون رو ارتدونسي كرده بوده باشين مي دونين يعني چي.
دوستم چغاله بادوم نوبرونه خريده بود. هر چي كردم ديدم نمي تونم ازش بگذرم.
يكي يكي چغاله بادوم ها رو گاز مي زدم و مي جويدم و از زور درد جيغ مي كشيدم.
اون روز هم هيچ كس باورش نمي شد من از مطب ارتدونسي با سيم هاي سفت شده برگشته باشم.
—-

:(( حالم بده. غرض از تمام اينها اين كه راستي راستي حال ندارم. اومدم حلاليت بطلبم و برم بقيه ي كارم رو بكنم.
گاسم اين سزاي بدجنسي هام باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

هق هق قهقهه

Posted by کت بالو on February 16th, 2005

این لینک رو از وبلاگ هادی خرسندی عزیز کش رفتم.

سکس حدود پنجاه سال پیش و مقایسه اش با حالا!!!

بامزه است. لباس خانم مهوش که اون زمان کلی هوس بر انگیز بوده, حالا یه لباس خیلی عادیه. به نظرم چهل پنجاه سال دیگه دیگه برهنگی کامل هم خاصیت تحریک کنندگی اش رو از دست بده!!!
کنجکاوم بدونم پنجاه سال دیگه چه چیزی هوس بر انگیز و سکسی به شمار خواهد اومد.

پیچ کوچه

Posted by کت بالو on February 14th, 2005

با یه شاخه گل شرابی اومدی. گیسوهام رو پریشون کردی و شب بوها رو پر پر کردی لای موهام. دست هام رو گرفتی و چرخوندی و چرخوندی و چرخوندی, و خوب که گیج شدم, من رو توی آغوشت گرفتی و بوسیدی و گیج تر شدم و, بوسیدی و گیجی از یادم رفت.

توی تاب نشوندیم و تاب خوردم, تاب خوردم تا ته آسمون ها, تا ته قهقهه, تا ته کودکی هام.
از توی باغ یه شاخه گل شرابی چیدی, به یادگار.

از پیچ کوچه که پیچیدی, هنوز باورم بود که بر می گردی, که چشمم افتاد به یه دسته گیسوی بلند که از پشت دیوار ته کوچه توی باد پریشون شد. دستی که گیسو رو پریشون کرد پیدا نبود.گرچه پریشونی گیسو خبر از آشنا بودن دست می داد.

سال ها رفته اند.هر روز گل شرابی برای خودم آورده ام, گیسوهام رو پریشون کرده ام و شب بوها رو پرپر کرده ام لای موهام,دست هام رو به هم داده ام و چرخیده ام و چرخیده ام,گیج شده ام و از خودم بوسه گرفته ام, گیجی از یادم رفته, و تاب خورده ام تا ته آسمون ها, تا ته قهقهه, تا ته کودکی هام.

و از باغ گل شرابی چیده ام به یادگار.
و از پیچ کوچه پیچیده ام, با یک دسته گیسوی پریشان.

امروز به آینه نگاه کردم. من در آینه بودم, نه تصویر تو. چشم های من, من رو می دید, نه چشم های تو تصویر من رو.
امروز از تمام این سال ها زیباتر بودم. بکر, ناگفتنی.

امروز مثل هر روز به باغ رفتم, نه گل شرابی برای خودم آوردم, نه گیسوهام رو پریشان کردم, نه شب بوها رو لای موهام پرپر کردم, نه چرخیدم, نه گیج خوردم, نه از خودم بوسه گرفتم, نه گیجی از یادم رفت, نه تاب خوردم, نه گلی چیدم به یادگار.

بعد از تمام آن سال ها, امروز, همین امروز, بالاخره از پیچ کوچه پیچیدی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار