عروسک

Posted by کت بالو on February 13th, 2005

عروسک توی دست های نازگلک خانوم بالا و پایین می شد. نازگلک خانوم دنیایی داشت, موهای سرخ عروسک و بو می کرد و شونه می کرد, بعد می نشوندش روی پاش و براش شعر می خوند. دست آخر هم توی چمن های باغ, با برگ ها یه تشک نرم درست می کرد و عروسک رو با لالایی نازگلک خانوم خواب می کرد.
همین که تو خیال نازگلک خانوم روز شد و وقت مدرسه رفتن عروسک خانوم, داداشی نازگلک خانوم سر و کله اش از وسط درخت های باغ پیدا شد.

-چکار می کنی؟
-موهای عروس و شونه می کنم, می خواد بره مدرسه.
-عروس که مدرسه نمی ره خنگ خدا. عروس بزرگ شده. فقط بچه ننرهایی مثل تو مدرسه می رن.
-ولی عروس من مدرسه می ره. تازه..تو خودت هم مدرسه می ری.
-بده ببینم عروست و.

نازگلک خانوم تازه داشت نگران می شد.
-نمی خوام, عروس خودمه. خرابش می کنی.
-د بهت گفتم بده ببینم عروست و.
-نمی خوام. به بابا می گمت ها.
-زر زروی بچه ننه, اگه راست می گی خودت بیا عروس و بگیر.

و داداشی نازگلک خانوم عروس رو قاپید و در رفت. نازگلک خانوم هم شروع کرد دویدن دنبال داداشی.

داداشی نازگلک خانوم عروس و گرفت توی دستش روی هوا که دست نازگلک خانم بهش نمی رسید. اول لباس عروس و یه دستی در آورد , بعدش یه کمی دیگه دوید و جلوی چشم های حیرت زده ی نازگلک خانم موها و لباس عروس و کرد توی گل و شل باغ, بعد هم کله ی عروس رو از تنه جدا کرد و توی تنه رو پر کرد از چمن. دست آخر هم به صرافت مژه های ناز و بلند عروس افتاد. به زور با ناخن و انگشت کندشون, و تمام اینها اینقدر به سرعت اتفاق افتاد که نازگلک خانم که قدش تا سینه ی داداشی می رسید هنوز توی بهت بود و تصمیم نگرفته بود چه کنه.
به اینجا که رسید و داداشی عروسک رو انداخت جلوی پای نازگلک خانم, تازه چشمای نازگلک خانم اشکی شد. لبهاش و به هم فشار داد و صدای گریه اش تمام باغ و پر کرد.

مامان نازگلک خانم حالا تازه رسید. نگاهی به داداش نازگلک خانم, نگاهی به عروسک, نگاهی به خود نازگلک خانم.
به داداشی یه پشت دستی زد, نازگلک خانم رو بوس کرد, و دست نازگلک خانم رو گرفت و برد تا یه عروس دیگه, خوشگل تر از قبلی بهش بده.

روی گل ها, توی باغ ولی, نزدیک تر اگه می رفتی, چند قطره شبنم, شاید هم اشک رو ممکن بود ببینی که روی صورت گلالود عروس, از چشمهای بی مژه ی عروس به طرف سر بی موی عروس لیز می خوردند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

مرهم

Posted by کت بالو on February 12th, 2005

پسرک نشسته بود روی پشتی نیمکت پارک. دخترک جلوی پاش, روی نیمکت نشسته بود. ناآروم بود و همین طور که پسرک حرف می زد, دخترک هم ثانیه به ثانیه تکون می خورد. بلند می شد و می نشست.
بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتند.

پسرک می گفت: من خیلی فکر کردم, پنجاه هزار تومان در ماه می تونه یه زندگی رو بچرخونه. به خصوص اگه پایین خونه ی پدری من زندگی کنیم که اجاره هم ندیم.
دخترک می گفت: پس هدفمون رو بگذاریم این که ماهی پنجاه هزار تومان در آمد داشته باشیم.
همون سال برای اولین بار دخترک از کسی هدیه ی والنتاین گرفت.

پنج سال از اون روز گذشت تا دخترک و پسرک باهم ازدواج کردند.
و حالا بیش از پنج سال از ازدواج دخترک و پسرک می گذره.

به هدف اولمون که نگاه می کنم حس شادی عجیبی توی تنم میاد.
ده سال پیش ماهی پنجاه هزار تومان تا تحقق اولین رویاهام فاصله داشتم.

امروز, تمام رویاهام اینجان.

امروز دخترک و پسرک درست وسط رویاها نشسته اند.

گرچه که هنوز زوده, ولی مهم نیست.
والنتاین مبارک.

و این…برای تمام کسانی که دوستشون دارم. تمام کسانی که روزهایی که مرهمی نیاز داشتم, حضور شون و دوستی شون رو لمس کردم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

la vie en rose

Posted by کت بالو on February 10th, 2005

Des yeux qui font baiser les miens,
Un rire qui se perd sur sa bouche,
Voila le portrait sans retouche
De l’homme auquel j’appartiens

Quand il me prend dans ses bras
Il me parle tout bas,
Je vois la vie en rose.

Il me dit des mots d’amour,
Des mots de tous les jours,
Et ca me fait quelque chose.

Il est entre dans mon coeur
Une part de bonheur
Dont je connais la cause.

C’est lui pour moi. Moi pour lui
Dans la vie,
Il me l’a dit, l’a jure pour la vie.

Et des que je l’apercois
Alors je sens en moi
Mon coeur qui bat

Des nuits d’amour a ne plus en finir
Un grand bonheur qui prend sa place
Des enuis des chagrins, des phases
Heureux, heureux a en mourir.

Quand il me prend dans ses bras
Il me parle tout bas,
Je vois la vie en rose.

Il me dit des mots d’amour,
Des mots de tous les jours,
Et ca me fait quelque chose.

Il est entre dans mon coeur
Une part de bonheur
Dont je connais la cause.

C’est toi pour moi. Moi pour toi
Dans la vie,
Il me l’a dit, l’a jure pour la vie.

Et des que je l’apercois
Alors je sens en moi
Mon coeur qui bat

نه بابا…عصبانی نشین. مشق این دفعه ی کلاس فرانسه مون بود. گفتند این آهنگ و پیدا کنیم و متن اش رو هم بنویسیم. خدا پدر اینترنت رو بیامرزه.
ایناهاش..اون بالایی متن اش, اون ستون هم آهنگش, ده دقیقه هم کمتر طول کشید که پیداش کنم.

خانم معلممون اسمش ژیزله. داشت می گفت یه آوازی هست که همه ی دنیا می شناسند. مامان بزرگ, بابابزرگ هاتون هم می شناسند.
بقیه ی بچه های کلاس رو نمی دونم, ولی مسلما من یکی اگه تلفن بزنم ایران و پای تلفن به مامان بزرگ یا بابابزرگم بگم “la vie en rose” اجرای “Edith Piaf” رو برام بخونین حتما و بی شک به این نتیجه می رسند که عقلم رو از دست داده ام.

ملت آمریکای شمالی دنیا رو خارج از آمریکا و اگه خیلی ارفاق کنند خارج از اروپا و آمریکا, رسما جزو کره ی زمین به حساب نمیارند. انگار سکنه ی آمریکا مالک کره ی زمین هستن و ارثیه ی کریستف کلمبه, و حالا یه جاهایی از ملک آبا و اجدادی رو هم به بقیه ی ساکنین به ثمن بخس اجاره دادن.
البته راست و درستش رو هم بخواین مثل این که همین جوره. اینطور که پیداست اجاره بها رو هم مرتب میگیرند و اگه هم ندی از کره ی ارض بیرونت می کنند به سماوات.

آدم آدم است.
ولله پول و زور اگه دست بنده و شما هم بود, از این هم بدتر میکردیم.

حالا…بی خیال. گوش کنین به نوای عاشقانه ی خانم ادیت پیاف که اون بالا لینکش رو گذاشته ام, و اگه شما هم مثل من تا حالا از وجود این خانمه و این آهنگ بی اطلاع بودید, دیگه در این جهل مرکب باقی نمونین.
از شوخی و انتقاد گذشته…واقعا آهنگ و متنش قشنگ هستند. لذت ببرید.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

گلين

Posted by کت بالو on February 8th, 2005

با اين كه خوشم نمياد ولي ديدم تذكر بدم بهتره.
اين داستان بفهمي نفهمي غمگينه. اگه انرژي نياز دارين و حوصله ي غم و غصه ندارين نخونينش. شرمنده.

======
گلين به خواهرش نگاه مي كرد. تور سفيدش خوشگل و ناز بود.
—-

– خواهره بر و رويي داره,‌ ولي دختر بزرگه چندون چيزي نيست.
– ولله از شما چه پنهون واسه خواهره خاستگار مياد. واسه خاطر گلين جوابشون مي كنيم.
– خوب اگه بخواي دست دست كني, سنش كه بگذره كوچكه هم رو دستت مي مونه.

و گلين فكر مي كرد, به خان داداش و به رفيق خان داداش,‌ كه توي ميكانيكي كار مي كردن و هر روز از مشتري هاي ترگل ورگل مو زرد بالاي شهر تعريف مي كردند.
گلين دوست داشت گيس هاي زرد انها را بگيرد و بپيچد دور دستش و آنقدر بچرخاندشان تا همه ي گيس هايشان قلوه كن شود و از غصه ي كچلي دق كنند و بميرند.
—-

گلين مدرسه ي راهنمايي را كه تمام كرد,‌ آقاجانش گفت واسه ي دختر بهتر است كه خانه بماند. بيرون رفتن توي اين شهر لادين كه سينما و رقاصخانه از در و ديوارش مي بارد و عرق فروشي داير است,‌ خوبيت ندارد. و تازه تا همين حالا هم بي احتياطي كرده كه دختر بالغ تكليف شده را ول كرده توي شهر.
گرچه كه پشت بندش خان داداش گفته بود: “اخه كي به اين ان تيكه كار داره”. و آقاجان گفته بود: “دختر, دختره. ما آبرو داريم.”
و گلين دوست داشت آنقدر با همان كمربند شلوار خان داداش او رو بزند تا تمام تن خان داداش سياه و كبود شود و از درد بميرد.
—-

گلين گاهي هم يواشكي دفترچه ي خان داداش را كه پر بود از عكس هاي زن هاي مو زرد و بي حجاب, ورق مي زد و نگاه ميكرد.
يك بار هم يواشكي يك ماتيك كه زن دايي از مكه واسه خانم جون آورده بود زد به لبش كه ببينه چه شكلي ميشه. طفلك هر چه كرد ماتيك پاك نشد كه نشد. شبش گلين كتك مفصلي از آقاجان خورد.
آقاجان گفته بود: “دختر بي حيا كه لبهاش و سرخ كنه,‌ آخر كارش به رقاصخونه مي كشه. دختر رو كه تو خونه نگه داري همينه.”. و خانم جون گفته بود: “حالا از كجا واسه اش شوهر پيدا كنم؟ برو و رويي نداره طفلك.” و آقا جان گفته بود: ” دختر داري همينشه كه كار مشكل داريه. اول و آخرش نمي دوني چه كني. نه مي شه رفت دادار دو دور كرد كه شوهر مي خوايم واسه دختره,‌ نه مي شه تو خونه نگهش داشت. نه مي شه ولش كرد تو خيابون. بگي واي سوختي, نگي واي سوختي”. و باز هم گلين را كتك زده بود و باز هم زده بود.
و گلين دوست داشت پدرش بميرد تا او هم بتواند مثل عكس هاي دفترچه ي خان داداش موهايش را زرد كند و ماتيك سرخ بمالد.
—-

گلين نشسته بود و دگمه ي شلوار خان داداش را مي دوخت كه پسر كوچكه ي زن دايي, گيسش را كشيد. گلين دندانهايش را به هم فشار داد. دوباره مشتش را به گلين حواله كرد.
– د نكن تخم سگ. سوزن به دستم فرو مي ره.
بچه ي ورپريده دوباره گيس گلين را كشيد. گلين سوزن دستش را به شلوار فرو كرد و بچه را گرفت به زدن.

خانم جان دويد توي اتاق:
-د بچه ي مردم رو چكار داري؟ ول كن. ولش كن.
و پشت بندش آمده بود كه:
– نحس هم شدي. هر روز از روز قبلت نحس تر و بدتر مي شي.

و گلين دوست داشت تمام بچه هاي دنيا را آنقدر كتك بزند تا ديگر گيس كسي را نكشند و مشتشان را حواله ي كسي نكنند.
—-

گلين توي اتاق كوچكه كه بود و آشپزي مي كرد,‌ يواشكي گوش هم مي ايستاد تا حرف هاي اتاق بزرگه را هم بشنود.
آقا جان گفته بود: ” چه كنيم,‌ اين دختر يواش يواش سنش بالا مي رود. شده ترشيده. كوچكه را چه كنيم؟”
و خانم جان گفته بود: “نقد رو بچسب. به هواي بزرگه و شوهر رفتنش اگه بنشيني خاستگار هاي كوچكه هم از دست مي روند.”
و آقاجان گفته بود: “پس بدهيمش به همين كه آدم مال دار و نماز خوني هم هست.”
و خانم جان گفته بود: ” استخاره هم خوب آمده. كوچكه را بدهيم برود. بزرگه را يك كاريش مي كنيم.”
و آقاجان گفته بود: “دختر داري را هر سرش را بگيري يك پا درد سر است.”

و گلين دوست داشت خودش بميرد, تا ديگر درد سري نباشد.
—-

گلين به خواهرش نگاه مي كرد. تور سفيدش خوشگل و ناز بود.

اين چند هفته اي تمام كارها را خراب كرده بود. چند بار برنج را دود داده باشد و قيمه گوشت را سوزانده باشد خوب بود. تنها شلوار خان داداش را كه مي پوشيد و شب ها با رفيقش مي رفتند پي گردش هم با اتو سوزانده بود و از خان داداش كتك مفصلي خورده بود, و شنيده بود كه خان داداش به رفيقش مي گفت اين ان تيكه ي بي عرضه زده شلواره رو سوزونده.

پسر كوچكه ي زن دايي را يك روز كه كسي خانه نبود برده بود ته حياط, گوشش را خوب پيچانده بود كه خون افتاده بود, و بعد كه خانم جان و زن دايي برگشته بودند بابت كارش دوباره سركوفت شنيده بود:
-مرده شور برده با اين اخلاق گندت, به بچه ي بي گناه بي زبون چكار داري؟

گلين به خواهرش نگاه مي كرد.
به فكرش رسيد خواهرش بالاخره تونسته شكل عكس هاي توي دفترچه ي خان داداش بشه. خواهره ماتيك سرخ زده بود. گيسش ولي هنوز مشكي بود. ياد سه چهار تا عكس دفترچه ي خان داداش افتاد كه گيس هاشون مشكي بود و فكر كرد خواهره شكل اونها شده.

رفت توي پستو. با دفترچه ي خان داداش. با ماتيك خانم جون كه مي دونست از بعد از اون بار با بقيه ي سرخاب سفيداب ها قايمش كرده اند توي يه بقچه ته پستو.
گلين ماتيك رو به لبش ماليد. دفترچه ي خان داداش رو پاره كرد. همه ي ورق هاش و.
مي دونست كه زورش به خان داداش و آقا جون و دخترهاي موزرد و بچه ريزه ها نمي رسه.

از پستو بيرون رفت. چارقدش رو گرفت جلو دهنش كه سرخي لباش پيدا نشه. آينه ي گرد خان داداش رو كه واسه اصلاح صورتش بود, از سر طاقچه ورداشت و يه نگاه يواشكي به خودش كرد.
همين كه سر همه گرم بود, از در خونه زد بيرون.

فردا صبحش, يه نعش و از كانال اونور محل پيدا كردند.
لب هاي نعش كبود كبود بود,‌ و موهاش از شدت لجن به سبزي مي زد.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

آهاي…آهاي…خبر…خبر

Posted by کت بالو on February 6th, 2005

عسك مي اندازيم آي عسك مي اندازيم.

بله….تا بدانجا رسيد كه…گل آقاي ما هم شدن يه پا عكاسباشي. خلاصه اين شوهر ما از هر انگشتش ده دوازده تا هنر مي ريزه. يكي اش هم همينه.

باور نمي كنيد؟ بفرماييد. تماشا مجانيه.

خلاصه كه : كاري كه كرد ديده ي كتبالو بي بصر نكرد!!!

و…بااجازه ي همگي ما هم يه پارتي بازي حسابي كرديم, يه لينك گت و گنده داديم اون بالا به عكاسخونه جهت راحتي همگان. هر كي عسكي, مسكي چيزي احتياج داره خلاصه در خدمتيم. با سرويس رايگان بعد از فروش!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

عاشق

Posted by کت بالو on February 5th, 2005

عاشق شده بود. دانست که “او” با فاحشه ها وقت می گذراند. رفت و فاحشه شد.

مرد یک, مرد دو, مرد سه,…مرد هزار, زار, نزار. هر هزار یکی بود, وقتی تمام مردها تنها یک آلت تناسلی بودند برای اثبات فاحشگی فاحشه ای که انتظار “او” را می کشید که وقتش را با فاحشه ای بگذراند.

فاحشه در انتظار شکسته شد, در انتظار سال می گذراند. فاحشه پیر شده بود. انتظار ادامه داشت. هنوز باید فاحشگی اش را اثبات می کرد, پس باید با مردها همبستر می شد, فاحشه ی پیر خواهان ندارد, پس باید بهای هر همخوابگی را می پرداخت. فاحشه پیر تر و فقیر تر می شد, و هنوز منتظر او بود.

نیمه شب در خیابان دو سه نفری گرد پیکری ایستاده بودند. چشمهای پیکر باز باز بود. نگاه بی جان, مسیری که از انتهای خیابان به پیکر می رسید را دنبال می کرد. پیرمرد فرتوتی بازو در بازوی فاحشه ای جوان نزدیک می شد. نگاهی به پیکر کرد و ایستاد. فاحشه نگاه او را دنبال کرد:
-آشناست؟
-…
-دیر می شود.
-…

رفتند.
دقیقه ای بعد پیرمرد فرتوت دوباره به پیکر بازمی گشت. خم شد, چشم های بی جان را بست, بزرگترین اسکناس جیبش را روی پیکر گذاشت.

سمفونی آمبولانس ها نزدیک و نزدیک تر می شد.
او قدم زنان از پیکر فاحشه ی پیر دور می شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

ماجرای کمرنگ پسرک

Posted by کت بالو on February 2nd, 2005

از در که وارد شد, از شدت سرما خنده ی همیشگی روی لبهایش نبود. پسرک را درست روبروی خودش دید. پسرک ریزنقش و کوتاه, اما بانمک و مرتب بود. کراوات زده بود. تنها مرد آن جمع که کراوات به گردن داشت.

زن نگاهی به بقیه ی حضار کرد. نه جوان تر از همه, ولی بی شک طناز تر از همه بود. هیکل باریکش و لباس چسبانی که پوشیده بود باعث می شد مثل اغلب اوقات انگشت نما باشد. دستی به موهاش کشید و لبهایش را به هم مالید تا رنگ آرایش ملایم شود.

جفت جفت که شدند, پسرک بادخترکی جفت شد. عجیب بود. چشم های پسرک بی شک دنبال زن بود. حلقه ای هم دست پسرک نبود. پس..حتما دخترک دوست دخترش بود.

برای رقص, دخترک را تنگ بغل گرفته بود. و…شکی نبود, تعجبی هم نبود. هنوز چشمهای پسرک دنبال زن می دوید. زن بسیار لوند تر از دخترک بود.

طولی نکشید که پسرک از زن تقاضای رقص کرد. زن در دستهای پسرک جا گرفت. چرخ و چرخ و…تکرار و نوازش دستهای پسرک روی دستها و اندام زن, اول مردد و بعد با یقین بیشتر. زن داشت داغ می شد, داغ داغ, و می دانست دخترک در فاصله ای نه چندان دور ایستاده و نگاه می کند.

دور بعدی پسرک دوباره با دخترک رقصید. و…باز زن را پیدا کرد.

-اسمت چیه؟
-زن, اسم تو چیه؟
-پسرک,

زن نگاهی به پشت سرش کرد. دخترک آنجا ایستاده بود و به احتمال قریب به یقین, می شنید. زن دیگر چیزی نگفت. پسرک هم.
دخترک با مردی مشغول رقص شده بود. پسرک به حلقه ی زن اشاره ای کرد:

-شوهرت کجاست؟
-خانه.
-چطور؟
-مهمانی دوست ندارد.

و دخترک نزدیک شد. پسرک آرام و پوشیده دست زن را نوازش می کرد. دخترک نزدیکتر آمد. زن و پسرک رقص را تمام کردند.

مهمانی تمام می شد. چشم های زن و پسرک در چشم ها و اندام هم گره میخورد و باز می شد, و دخترک در آغوش پسرک بود.

زن کتش را پوشید. بیرون آمد. سوار ماشین شد. دخترک و پسرک هم بیرون آمده بودند. زن را کسی نمی دید. زن در تاریکی ماشین و تیرگی شبانه ی خیابان از چشم ها پوشیده شده بود. زن ولی همه را می دید.

ماشین را که به حرکت در آورد, دخترک و پسرک تنگ لب های هم را می بوسیدند.

زن لبخند زد.
دور که می شد, آینه, انعکاس پیکر های پیچیده ی دخترک و پسرکی بود که در آغوش یکدیگر غوطه می خوردند.

زن لبخند زد.
به ماشین شتاب بیشتری داد. انعکاس شتابان ناپدید می شد.

و زن باز مثل همیشه به بهترین مسیری فکر می کرد که سر هیچ یک از چهارراه هایش چراغ قرمزی نداشته باشد.

كسي در خانه به انتظارش نشسته بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

فتوي- بانك زني

Posted by کت بالو on February 1st, 2005

در احكام ديني, شك زياد هست. مجالي و عمري اگر باشه دوست دارم زير ذره بين ببرمشون. كلا در درست بودن دين, ريشه هاش, و قوانين اش شك بسيار هست. خصوصا براي كسي مثل من كه به نوعي بسيار درگيرشون بوده,‌مطالعه ي عميق ترشون مفهوم شخصي تري پيدا مي كنه. از طرفي وقتي دقت كنيم كه درست يا غلط, تاريخ و جوامع و شخصيت هاي انسان ها و اعمالشون درصد زياديش بر پايه ي قوانين و تلقيات ديني بنا شده, و بسياري از جنگ ها به بهانه ها (يا دلايل) مذهبي و ديني شروع شده و ادامه پيدا مي كنند, اونوقت مي بينيم دين از مسائل پايه اي و بنيادي هست كه بدون شناختنش نمي تونيم مردم و ريشه هاشون و جوامع مختلف رو بشناسيم.

به هرحال غرض از مقدمه و انشا نويسي, اين بود كه اين لينك رو الان گل آقا برام فرستاد. حكم آيت الله منتظري در مورد ارتداد است. خيلي برام جالب و به دلايلي مهم بود.
شايد از سه چهار سال ديگه كه كارهام سبك تر شد مطالعه ي كلاسيك و كامل اديان رو شروع كنم. خبرتون مي كنم.
عجيبه كه علائق شخصي من طيف وسيعي, از زبان و رقص و آواز و ادبيات كهن و مدرن گرفته, تا مسائل اقتصادي و ديني و روانشناسي رو شامل مي شه.
——

دو سه هفته است كه به اندازه اي كه مي خواستم جنب و جوش و ماجراجويي نداشته ام. در حال غرق شدن در ورطه ي بي حوصلگي و افسردگي هستم. آخر هفته شايد برم بانك بزنم. هي هي…فيلمش هم لابد به اسم Oceans thirteen مي فرستم توي بازار.
خلاصه هر كي اهل بانك زدن و ماجراجوييه آخر هفته, جلوي درب مركزي ساختمان رويال بانك كانادا. هفت تير و پنجه بوكس فراموش نشود. نصفه شب رو انتخاب مي كنيم كه بعدش هم بريم همون دور و بر پشت بندش يه نوشيدني بخوريم و يه بيلياردي بزنيم و بعد هم كله پاچه. چطوره؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on January 31st, 2005

خدا به خير كنه.

دو سه روزه كه نمي تونم كار كنم. يعني هر بار يه اتفاقي مي افته كه كار كردنم متوقف مي شه.

جمعه ي پيش همين كه مي اومدم كار كنم يه نفر پيداش مي شد و واميستاد با من به حرف زدن و اختلاط. از صبح همكارهاي يه شركت ديگه,‌ شان, مارتين ۱, مارتين ۲, ژوليت, هنري, يوگيش, واحه (هركدوم به مدت ده دقيقه تا نيم ساعت) با من مكالمه داشتند. آخريش يه همكار ايراني از يه شركت ديگه بود كه اومده بود فقط يه نرم افزار بده كه من بگذارم روي سايتمون. منتها از ساعت ۴ بعداز ظهر تا ۶ بعدازظهر راجع به تمام مسائل مذهبي و شخصي و تفريحي حرف زديم و بعد من مجبور شدم تا ۷ بمونم سر كار كه كارهاي باقيمونده رو تموم كنم. بگذريم كه از صبحش يكريز مراجعين مختلف و مكالمات سياسي ملي مذهبي خانوادگي داشتيم.

بعدش ديروز كه مي شد يكشنبه تصميم گرفتم برم يه كتابخونه بشينم و قهوه بخورم و درس بخونم. اين كاريه كه مي ميرم واسه اش. از بزرگترين تفريحات لذتبخش زندگي منه. اونوقت چي شد؟ هيچي…بعد از دقيقا ده دقيقه كه كتاب رو باز كرده بودم و درسم رو شروع كرده بودم يه آقاي حدود شصت يا شصت و پنج ساله سر صحبت رو باهام باز كرد. تكنولوژي,‌ مذهب, وضعيت سياسي اقتصادي اجتماعي كانادا و آمريكاي شمالي, طلاقش و ريشه يابي, تين ايجر ها,‌ زبان انگليسي و فرانسه,‌ دو تا دختر ايراني و افغاني كه مي شناخت, و مشكلات مهاجرين به علاوه ي مشكل دلتنگي براي وطن و خانواده مباحثي بودند كه حدود دو ساعت از وقت درس خوندن من رو گرفتند. بعدش؟ هيچي, ديدم وقتم تموم شده,‌ شروع كردم اسباب و اثاثيه رو جمع كردن, و خداحافظ.
حالا لااقل خوبيش به اين بود كه انگليسي حرف مي زد و بهم چند تا اصطلاح جديد ياد داد. تازه اصرارش هم اين بود كه لغات سنگين استفاده كنه و بعد از من بخواد توي ديكشنري ام نگاه كنم و معني شون رو دربيارم و بهش بگم كه مطمئن بشه كه ياد گرفتم!!!!

غر مي زنم, ولي راست راستي بامزه بود. شايد توي برنامه هام به طور رسمي يه قسمت مكالمات اجتماعي باز كنم و براش زمان در نظر بگيرم!!!

فقط اميدوارم سر و كله ي اين مكالمات اجتماعي درست زماني كه نياز به تمركز دارم پيدا نشه.
—-

در هر مليتي استثنائات پيدا مي شند. اگه بهتون بگند مرد پاكستاني, چه قيافه اي در نظرتون مجسم مي شه؟ يه مشكي سبيلوي شيركاكائويي,‌ با لباس كاملا معمولي و…خلاصه ممكنه از نظر اخلاقيات و معنويات حسابي گل و نازنين و دوست داشتني باشه, ولي مسلما با معيارهاي رايج زيبايي شناسي تطبيق آنچناني نداره.
حالا من دو تا پاكستاني اينجا شناخته ام كه كاملا اون قوانين رو نقض مي كنند.
يكي شون نگهبان است,‌ قد بلند,‌ چهارشونه و قوي,‌ چشم هاي آبي تيره كه هميشه دارن مي خندن, پوست سفيد سفيد,‌ موهاي مشكي براق و ريش مرتب پروفسوري.
دومي شون همين قيصره,‌ اون هم سفيد سفيده,‌ و هميشه با يكدست لباس اسپرت مرتب (گرچه كه يه كمي خسيسه و لباس كم مي خره!!), ريش شش تيغه و قيافه ي مرتب و حسابي اينجاها ميگرده. گرچه كه نمره اش بيست نيست, ولي بالاخره ناقض بسياري از قوانين حاكم بر ظاهر اكثريت پاكستاني هاست. از سفيدي بيشتر به اروپايي ها ميخوره.
—-

اين دانشجويي كه با ما اينجا كار مي كنه هم جزو كساني بود كه روز جمعه باهاش مكالمه داشتم!!! و…فكر مي كنين چي؟ بله…ايشون نقشه دارند كه بعد از اتمام دوره ي ليسانس برن و بشند افسر ارتش!!!! ولله اين آخرين كاريه كه ممكنه من بهش فكر كنم!!! اگه مي گفت مي خواد بره به خدمت كليسا در بياد يا مثلا گاوباز بشه هم اينقدر تعجب نمي كردم.
بهش گفتم اندي عزيز, مي دوني كه ممكنه, فقط ممكنه‌, يه روزي آمريكا با ايران وارد جنگ بشه, و اونوقت ممكنه,‌باز هم ممكنه‌, كانادا هم نيرو بفرسته. من و تو هم كه اينقده باهم خوبيم و دوستيم. اونوقت تكليف چي مي شه. تو به عنوان عضوي از ارتش مي ري و عليه كشور من وارد جنگ مي شي.
تكليف روابط انساني من و تو چي مي شه اونوقت؟

جوابش اين بود: كانادا با ايران وارد جنگ نخواهد شد.

و…اندي از فهميده ترين و بهترين جوان هايي هست كه اينجا ديده ام. بسيار باشعوره و در مورد مسائل عميق فكر كرده. منتها دقيقا از جمعه تا حالا يه كمكي رفته ام توي فكر كه آيا اندي ارتشي رو هم مي شه همين طور دوست داشت و قبول داشت؟

دوستتون دارم,‌خوش بگذره, به اميد ديدار

والد

Posted by کت بالو on January 30th, 2005

جنینی شده ام, کوچک
در انتظار تولد و رهایی
از زهدان تو
که تغذیه ام می کند, بی امان

جنینی شده ام, کوچک
هستی ام به هستی تو وابسته
از تو هست شده ام,
از تو و تمام هوس هایت

جنینی شده ام, کوچک
و در شگفتم آیا
تمام جنین های دنیا
جنین های ناخواسته, بی پناه
از زندگی آزاد و رها, از تولد
این چنین هراسانند؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار