چهل تکه.

Posted by کت بالو on January 29th, 2005

کتاب های تن تن رو پیدا کردم!!! دونه ای پونزده دلار.

کی فکر می کرد thundering thyphoons رو ترجمه کرده باشند “لعنت بر شیطون”.
عجب هنر ظریفیه این ترجمه.
—-

دنبال یه آهنگ از سری های old song می گردم که فقط می دونم خواننده اش یه خانمه و قسمتی از متن اهنگ هم اینه:
Over and over I whisper your name..
Over and over I kiss you again…

ریتم تقریبی آهنگ رو هم می دونم.می خواین واسه تون بخونم.اینجوریه:…

اگه کسی می دونه خواننده و اسم اهنگ چیه لطفا برام بنویسه.
—-

کسی می دونه واسه ی چی یه خانم شصت ساله ممکنه موهاش رو به شکل راه راه بتراشه و نصف راه های باقی مونده رو صورتی کنه و نصف بقیه رو فلفل نمکی رها کنه؟ امروز توی کتابخونه یه خانمی دقیقا به این شکل دیدم.
ولله ممکنه خودم سر شصت سالگی یا ششصد سالگی به سرم بزنه و این کار رو بکنم. تنها مشکلش اینه که واکنش گل آقا کمی برام غیر قابل پیش بینیه!!!
در حال حاضر هم گاهی اوقات واکنش هاش حاکی از مقادیری حیرته.

یه بار به مامانم گفتم میخوام موهام رو سبز بکنم. مامانم بهم گفت خوبه. فقط می شی شکل طوطی.
فکر کنم مدل این خانمه اگه درست کنم برم توی مایه های هد هد.
کسی می دونه سلیمان چه تیپی بوده؟ شاید هد هد شدن هم بدکی نباشه. 🙂
—-

قرار شده ژولیت روزی یه لغت چینی یادم بده. بفرمایید.تلفظ کلمات در زبان چینی با چهار جور intonation (ترجمه اش می کنم “بالا و پایین”) میسره. بعضی از کلمات رو اگه با “بالا و پایین” چپرو تلفظ کنی, کل معنی کلمه عوض می شه!! در حالت اول کل کلمه به صورت مسطح اینطوری: — بیان می شه. در حالت دوم این شکلی: \ تلفظ می شه. در حالت سوم این شکلی: / و در حالت چهارم این شکلی: \/. یعنی مسطح, بالا رونده, پایین رونده, و بالا و بعد پایین. نمی دونم متوجه شدین یا تکرار کنم.!!! زبون عجیبیه. صرفنظر از علاقه ی بسیار زیاد من به یادگیری زبان, به خاطر آقا جیمی هم که شده باید درست و حسابی یادش بگیرم.

چرکنویس ذهنی

Posted by کت بالو on January 29th, 2005

چند شبه که چیزی شبیه یک حس عجیب با منه.
روزها عموما همه چی خوبه. فقط گاهی شبح اون حس, از توی من گذر می کنه. شبها ولی حضورش دائمی تره.
دو سه شبه که فقط احساس می کنم چیز ناخوشایندی در حال وقوعه. ناخوشایند برای من, یک حس شخصی.
خستگی یا افسردگی یا هر چیز دیگه ای. یه حس وازدگی, حس دلزدگی. بی هیچ دلیل معلومی. حس بی تابی پیدا می کنم و این که دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم به غیر از تنها بودن و خوندن و نوشتن.

تقریبا به غیر از دو سه مورد, هیچ وقت در تمام زندگیم حس ششم نداشته ام. خیلی هم بهش فکر نکرده ام. اعتقاد هم…خیلی ندارم.

برای این حس جدید دنبال یه دلیل منطقی توی دنیای بیرون می گردم.
هیچی عوض نشده. کارم واقعا خوبه. از همیشه ی زندگیم بهتره. هیچ وقت توی زندگیم همه چیز به این اندازه روی روال نبوده و اینقدر همه جا موفق نبوده ام.

فقط این شبح میاد و از من عبور می کنه.دقیقا گاهی وقت ها, انگار داره یه اتفاق خیلی خیلی ناخوشایند که روی حس های شخصی من اثر مخرب و آزارنده می گذاره می افته.

اینجور مواقع فقط دلم می خواد بنویسم, بنویسم و بنویسم. نوشتن از هر چیزی بیشتر آرومم می کنه. گاهی هم آواز خوندن, یا گوش دادن به آهنگی که مدت هاست بهش گوش نکرده ام, یا ازش خاطره دارم.

بارهای دیگه که در مدت های اخیر این حس رو داشته ام, هر بار دلیلش رو می دونستم. عجیب اینه که این بار فقط حس اش می کنم. ولی دلیلش رو …هممم…متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه, نمی دونم.

تجربه نشون داده, اینجور مواقع فقط باید بگذاری که زمان بگذره, و زمان هم خواهی نخواهی همیشه می گذره. چه وقتی بهترین اتفاق دنیا در حال وقوعه و چه وقتی مزخرفترین اتفاقات ممکن داره می افته.
——

یه چیزی باید اینجا باشه که نیست. یا…یه چیزی باید اینجا نباشه که هست. یا…چیزی رو می خوام که هرگز نبوده…یا…لعنتی…لعنتی…لعنتی…
بابا تو رو به هرکی که می پرستین. کی می دونه چطوری می شه یه چیزی که نیست رو نابود کرد. بهتر از این توصیف نمی شه, یا من نمی تونم.

یک کلام, ناآرومم. ناآروم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: مالیخولیا؟ ممکنه. مالیخولیا یا خستگی یا لوسی یا هر چیزی, به هر حال دقیقا به همین دلیله که این دو سه روزه متن هایی که نوشته ام یکی در میون ساز مخالف می زنند. یکی زمان حضور این حس, و عموما طرف شب و غروب نوشته شده. یکی دیگه زمان عادی, روز نوشته شده که این حس گاهی گذرا از من عبور می کنه.

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on January 28th, 2005

مارتين خان, كار جديد رو گرفته و شروع كرده, ولي هنوز كسي براي جانشيني اش پيدا نشده. اينه كه در حال حاضر دو تا كار تمام وقت داره, با يه حقوق البته به نظرم!!! خلاصه حسابي قر و قاطي شده.
قد مارتين حسابي بلنده. حدود يك متر و نود. ديروز عجله داشت. من هم يه چيزي ازش مي خواستم. داشت دنبال چيزي كه من ميخواستم مي گشت. جلوي خود من دو بار به شدت كله اش رو كوبيد به تيزي لبه ي قفسه, همچين كه به قول مشقاسم نفسش و ناموسش قاطي شد. طفلك تا يكربع تمام كله اش رو گرفته بود توي دستش و خم و راست مي شد و خجالت مي كشيد ناله و گريه كنه.
از در رفتم بيرون. بعد از يكربع برگشتم و بهش گفتم مارتين من مي تونم كمكت كنم؟ گفت يه كمك خيلي اساسي مي توني بكني. ميتوني يه گلوله خالي كني توي مغز من؟

چركنويس ذهن

Posted by کت بالو on January 28th, 2005

ذره اي از زندگي مانده كه زير اين سايه ي كبود نباشد؟
به اين سايه ي كبود كه مي رسم, تنها فراموشي را فراموش مي كنم. از چه رو از از دست رفتن اين سايه مي هراسم؟ غير از اين است كه هستي من از اين سايه هست مي شود؟
از يك وجود, كه نيست و هست, كه سايه مي اندازد و هرگز نيست.

پوچ بودنش را دانسته ام و بر پايه اش هستي ام را بنا نهاده ام.

دروغيني كه حقيقي تر از او هرگز نشناخته ام.

—-

كجا زندگي مي كنيم؟ حقيقت يا مجاز؟ اين همه تنهايي و اين همه جمع؟ آنقدر به همه چيز عادت كرده ايم كه غريب بودنش را نمي فهميم.

غريب است, غريب.تمام آنچه هست و نيست, غريبانه غريب است.

من مي چرخم و مي چرخم و سرگيجه ي مرگ مي گيرم. سرگيجه ي مرگ. هي…سايه. در طلبت هستي را نيست كرده ام. لعنت به تو. لعنت به من. و لعنت به اين سرگيجه ي زندگي و مرگ.لعنت به اين سرگيجه ي من از تو و سرگيجه ي پوچ تمام هستي. هر چه ناسزا در دنيا هست, نثار من و تو و تمام اين پوچ ها.

باز در حسرت كلمه كردن يك حس هستم. يك حس. حس هستي يافتن , حس هست شدن, از يك وجود. حس غريب زندگي كردن در پناه يك سايه. حس زندگي يافتن, فقط و فقط از يك وجود. حس هيچ بودن خود, حس جاري بودن يك سايه در خود.

يك حس جديد, انگار تازه به تو رسيده است.

هزار سپاس…پايان زودتر از آنچه آغاز را در يابيم فراخواهد رسيد. خوشبخت اگر باشم, پايان از هر حس نفرين شده ي ديگري زودتر فرا خواهد رسيد.

باور كني يا نه, تا سايه هست پايان نخواهم يافت. و سايه اگر نباشد, بي شك‌ همان لحظه, لحظه ي پايان است.

روزهاي داغ, در پناه يك سايه, سرگذشت تاريك يك تن را رقم مي زنند.

من, روزهاست در پناه يك سايه زيست مي كنم. سايه ي آن چيزي كه هرگز وجود نداشت. من از آنچه كه هرگز نبود, هست گشته ام.

—-

به عاشقي كه مي رسد, تنها فراموشي است كه فراموش مي شود.

دوستتون دارم‌, خوش بگذره, به اميد ديدار

دوستي ميوه اي

Posted by کت بالو on January 27th, 2005

بعضي دوست ها مثل شيريني و آجيل مي مونن. احتياجشون نداري,‌ ولي باهاشون بودن حس خيلي خوبي بهت مي ده. حسابي مي طلبه.
بعضي دوست ها ولي, مثل دارو مي مونند. ممكنه ازشون لذت چنداني نبري,‌ ولي وقتي حسابي مريض هستي به دادت مي رسند.
بهترين نوعش اينه كه مثل ميوه باشي. يه دوست خوشمزه و لذيذ, و حسابي مفيد. شبيه ليمو شيرين, يا سيب و پرتقال!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

دنیای نو

Posted by کت بالو on January 26th, 2005

یه چیز جالب.تازگی ها داره به نظرم میاد برای آقایون شرکت در کلاسی که اکثریت جمعیت با خانم ها باشه خیلی راحت نیست.

توی کلاس فرانسه امون یه آقاهه بود با ما پنج تا خانم. انگیزه ی آقاهه برای شرکت در کلاس خیلی بامزه بود. یه ساله که عروس گرفته, و عروسش فرانسه زبانه. آقاهه هم که حدود شصت و خرده ای سالش بود تصمیم گرفته بود بیاد فرانسه یاد بگیره که بتونه با عروسش به زبان خود عروس خانم ارتباط برقرار کنه. یه نوه هم خدا بهش داده بود, که کلی ذوق می کرد. به هر حال این آقاهه الان چهار جلسه است که دیگه کلاس نمیاد. فقط دوسه جلسه ی اول اومد. حالا یا به خاطر سرمای هواست, یا این که خجالت می کشه, یا این که…چه می دونم.
کلاس های دیگه ای که می رم کلاس های ورزشی هستند. به نظر میاد آقایون با کلاس های ورزشی میونه ای ندارند. اغلب همه خانم هستیم.آقایون تنهایی ورزش می کنند. تا حالا فقط یه بار یه آقاهه کلاس اروبیک اومده بود. یه بار یه آقاهه کلاس Pilates اومده بود. یه بار هم دو تا آقاهه کلاس دوچرخه سواری اومده بودند. و یه بار هم یه آقاهه اومده بود کلاس ورزش توی آب. به عبارتی در جمع حدود 5 الی ده درصد دیده ام که آقایون سر کلاس های ورزشی اومده باشند. چرا؟ نمی دونم. از موارد تفاوت آقایون و خانم هاست شاید.

تفاوت بین دو جنس زندگی رو جذاب می کنه. دنیا رو قشنگ می کنه.

چیزی که گاهی وقت ها به شکل قلقلک دهنده ای آزارنده می شه اینه:

اینطور نیست که تفاوت ها مطلق باشه. بنا به زمان و مکان و تربیت و تاریخ و جغرافی و اجتماع, و علائق افراد تغییر می کنند. بعضی هاشون هم اکتسابی هستند.

قسمت آزارنده اینجاست که بسیاری از افراد, خانم یا آقا, این تفاوت ها رو ارزش گذاری می کنند. عادات آقایون ارزشمند و عادات خانم ها رو بی ارزش می دونند.
حرفی ندارم در این که بعضی مهارت ها, به طور اکتسابی یا طبیعی متفاوت هستند. حرفی ندارم در این که بعضی عادات و رفتارها, به طور اکتسابی یا طبیعی ناخوشایند هستند.
حرفم اینه. خیلی ها صرفنظر از خود عادت و رفتار و مهارت, به صرف انتسابش به آقایون, داشتنش رو افتخار, و به صرف انتسابش به خانم ها داشتنش رو مایه ی سرافکندگی یا تمسخر می دونند.

هیچ وقت, به یک آقا نمی تونی بگی هوش و زیرکی زنانه داره, می دونی که ممکنه ناراحتش کنی, اما به یک زن می تونی بگی دست و پا چلفتی مردانه داره و بدونی که احتمال ناراحت شدنش بسیار کمه.

خیلی وقت ها آقایی از انجام بعضی فعالیت های -اصطلاحا- مردانه لذت چندانی نمی بره. مثل خود من که از انجام بعضی فعالیت های -اصطلاحا- زنانه لذت چندانی نمی برم. اما مسلما برای پذیرفته شدن در اجتماع -خصوصا اجتماع مردانه- گاهی مجبوره این رو کتمان کنه. لذت بردنش از فعالیت های -اصطلاحا- زنانه که دیگه گاهی اوقات اوضاع رو واویلا می کنه.
گاهی وقت ها با خودم فکر کردم چقدر سخت و چقدر مهمه آدم به خصوص یک مرد جلوی اجتماع بایسته, اول با خودش کنار بیاد, تصمیم بگیره جدا از اونچه که دیگران وادارش می کنند و بهش دیکته می کنند, خودش چه سلائقی داره, و بعد آشکارا اونها رو فریاد بزنه.

اگه زندگی های مجددی در کار باشه برام مهم نیست مرد به دنیا بیام یا زن. ولی دلم میخواد بارهای دیگه از اول زندگی با این شناخت به دنیا بیام که مهم نیست جامعه من رو به کدوم طرف سوق می ده. مهم نیست برای پذیرفته شدن یک زن یا یک مرد چه شرایطی بهش دیکته می کنه.
مهم اینه:
من, ارزش دارم. یک انسان هستم و ارزش دارم. توانایی های زیاد دارم که ورای زن یا مرد بودنم هستند, و حق دارم جدا از تمام باید و نباید ها و خوشایند های جامعه در مورد اونچه که ازش لذت می برم فکر کنم و در جهت رسیدن بهش تلاش کنم. و حق دارم تمام توانایی های بالقوه ام رو به فعلیت در بیارم, و بالاتر از اون, باید این کار رو بکنم.

شکی نیست. ما به عنوان تشکیل دهنده های جامعه, به زن ها و به مردها ظلم زیادی می کنیم. ما خواسته یا ناخواسته, بهشون جهت می دیم. و…متاسفانه, به خودمون هم جهت می دیم. ما عادت داریم برای همه تصمیم بگیریم.

باید پیش فرض ها رو برداشت. و…باید برای سلیقه ی آدم ها ارزش بیشتری قائل شد. باید برای آدم ها ارزش بیشتری قائل شد.عجیب به این موضوع اعتقاد دارم که اونطوری دنیای خودمون قبل از همه قشنگتر و دوست داشتنی تر می شه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست 1: عجب زندگی ایه ها. این متن رو دوباره خوندم. خودم می گم باید “بایدها” و “نبایدها” رو برداشت. اونوقت نصف متن پر از باید و نبایده. کسی می تونه مشکل این تناقض رو حل کنه؟
تنها راه حلی که به نظر من می رسه اینه. بگذارم ملت هر جوری عشقشونه زندگی کنن و اینقده فتوا ندم. راه حل بهتر اگه به نظرتون می رسه خریداریم.
تازه اون متن پایینی هم قسمت آخرش به تناقض می رسه.کامنت سهیلا خانم من رو به این فکر انداخت. عجب زندگی ای شده.

پیوست 2: بعضی از آهنگ ها خاطرات زیادی رو در آدم زنده می کنند.امشب هم این یکی رو پیدا کردم. “مرهم مراد من بود…کعبه تو رو به من داد”.

كتبالوي از خودراضي

Posted by کت بالو on January 25th, 2005

به به…كلي خوشحال شدم.
از اولش عليرغم تمام تبليغات سه تا از نظرات خودم رو رسما اعلام كرده بودم:

۱) از كالين فارل خوشم نمياد. هنرپيشه نيست. حتي خلاف اونچه كه گفته شده به نظر من سكسي هم نيست.
۲) از آنجلينا جولي خوشم نمياد. هنرپيشه نيست. حتي خلاف اونچه كه گفته شده به نظر من سكسي هم نيست.
۳) براي ديدن فيلم اسكندر پول نمي دم.

و….بفرماييد. نظرات بنده صائب بودند.
—-

از صبح تا حالا تنها كاري كه تونسته ام بكنم سرويس دادن به ملت بوده. كارهاي خودم همه مونده!! 🙁
هر كسي كه كارش راه نمي افته و مشكلي داره صاف و يه راست مياد سراغ من. شده ام يه جورايي مدل آچار فرانسه. تازه خيلي ها رو مي فرستم سراغ بقيه ي ملتي كه تخصصي اون كار هستند.
از صبح تا حالا حداقل ده نفر اومده ان اينجا كه كاري رو با كمك من انجام بدن. :((
بنابراين باز هم كار خودم حسابي مونده. حالا چه كنم؟ :((
—-

خدا مرگم بده. مدتيه به يه موجود از خودراضي مزخرفي تبديل شده ام. اينقدر همه ي ملت و از جمله خودم, خودم رو تاييد كرده ايم كه ديگه داره باورم مي شه امكان نداره اشتباهي كنم كه ديگران نكرده باشند. به عبارت ديگه كارها و نظراتم از همه درست تره!!! و اگه هم اشكالي در چيزي وجود داشته باشه اول به نظر من مي رسه تا بقيه!!!
خلافش كي بهم ثابت بشه و چه بهايي رو واسه ي اين اعتماد به نفس و غرور بيش از حد بپردازم, خدا مي دونه.
فعلا كه توي اين مودم: من آنم كه رستم بود پهلوان!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

قصه ی دخترک

Posted by کت بالو on January 24th, 2005

چشم های دخترک هنوز منتظر بودند, که قصه گو لب از گفتن فرو بست.
دخترک می خواست بقیه ی قصه رو بشنوه. مهم نبود که قصه گو ادامه بده یا نده. قصه مهم بود. دخترک می خواست قصه ادامه پیدا کنه. مهم نبود چطوری, مهم نبود آخر قصه چی بشه.دخترک فقط می خواست قصه ادامه پیدا کنه.

سکوت قصه گو, سکوت مطلق..و بعد از لحظه ای صدای دخترک بلند شد. زمزمه وار, اما مطمئن و محکم. زمزمه, و بعد بلندتر و بلندتر. برای قصه گو کمی غریب بود. باور نکرد که دخترک داره این کار رو می کنه. باور هم نکرد که قصه می تونه بی قصه گو وجود داشته باشه, و باور هم نکرد که قصه گوهای دیگه ای هم می تونند دنباله ی قصه ی یه قصه گوی دیگه رو ادامه بدن.

دخترک از قصه گفتن لذت عجیبی می برد. لحن و صدای قصه گو رو تقلید می کرد و قصه رو ادامه می داد. قصه گو آروم شد, تعجب و ناباوری یادش رفت و گوش داد به بقیه ی قصه. بعد دخترک یه جا مکث کوچکی کرد, قصه گو دنباله ی قصه رو گرفت, دخترک لبخند به لب خاموش قصه گو رو دنبال کرد. حالا نوبتی شده بود. قصه گو سر رشته رو آروم می داد دست دخترک, دخترک بقیه اش رو می بافت و دوباره آروم می سپردش به دست قصه گو.

قصه گو یه جاهایی از قصه رو توی ذهنش قایم و گم و گور می کرد. دخترک راه و رسم قصه رو از وقتی به قصه دل داده بود توی وجودش حس کرده بود. توی چشم های قصه گو, توی لحن قصه گو, توی نفس کشیدن های قصه گو, کش و قوس قصه رو می گرفت و نگفته های قصه رو می فهمید.

قصه قشنگ می شد, یه قصه ی هماهنگ. پر از درد و شادی, پر از شکست و پیروزی, پر از فراز و نشیب, پر از عشق و نفرت, پر از منطق و احساس, پر از اشک و خنده, پر از رویا و واقعیت,… و ادامه پیدا می کرد.

این شاید آخر قصه باشه, شاید وسطش, شاید هم تازه اول قصه باشه. کی می دونه.
کدوم قصه گویی حتی اگه با یه دخترک قصه تعریف کنه می تونه تصمیم بگیره قصه کجا تموم می شه.
کدوم قصه گویی حتی اگه با یه دخترک قصه تعریف کنه وقتی قصه رو تموم کرد می تونه به یقین بگه قصه دوباره ادامه پیدا نمی کنه.
کدوم قصه گویی حتی اگه با یه دخترک قصه تعریف کنه می تونه بعد از تموم شدن یه قصه, قصه ی دیگه رو شروع نکنه.

دخترک قصه می گه, قصه گو می شنوه, قصه گو قصه می گه, دخترک می شنوه. دو تایی همصدا قصه می گند و هر دو می شنوند.

دخترک هنوز آخر قصه رو نمی دونه,ولی می دونه که قصه گو هم آخر قصه رو نمی دونه.

و دخترک از اول قصه همیشه فکر کرده, شاید قصه هایی باشن که هیچ وقت به انتها نمی رسند, اگه دخترکی باشه که…و اگه قصه گویی باشه که…و…اگه قصه ای باشه که…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

چهل تکه

Posted by کت بالو on January 23rd, 2005

یه چل تکه واسه ی نوشتن توی ذهنم بود. بیرون اینقده سرد و یخ زده بود که تکه پاره شد و یکی دو تکه بیشتر یادم نموند.
—-

عرض شود که در راه خودشناسی یکی دو قدم دیگه برداشتم.
اولندش من از خرید کردن بدم میاد. چرا, یه جور خرید هست که واسه اش وقت صرف می کنم…اینجوری که توی ذهنم تبیین می کنم که یه چیزی لازم دارم و بعد برای خریدن و پیدا کردن اون چیز ممکنه حتی دو سه روز هم صرف کنم. ولی اگه چیزی لازم نداشته باشم یا توی ذهنم نباشه از پرسه زدن توی مراکز خرید و مغازه ها حالم بد می شه.

دومندش از چیزهایی که خیلی بهم لذت می ده, نشستن توی یه قهوه خونه یا بار, نوشیدن چای یا قهوه یا آبجو, و کتاب یا درس خوندنه.

سومندش خونه که نامرتب باشه انگار دارند کتکم می زنند. و..راستش رو بخواین انگار معمولا دارن کتکم می زنند!!
——

دیگه این که آدم های منفی باف حالم رو بد می کنند. انگار تمام مدت داری یه تکه چرم می جوی. اولندش وقتی ازشون جدا می شی یه جورایی گیج و منگ و از زندگی ناامیدی , دومندش هیچ جوری نمی شه قورتشون بدی, سومندش مزه ی بد نخواستنی ای می دن. چهارمندش من اصلا از چرم جویدن خوشم نمیاد, فکم درد می گیره.
——

موضوع بعدی این که توی روزنومه خوندم مردای غیر ایرانی که بی اجازه ی دولت ایران زن ایرانی بگیرند, واسه شون حبس می برند. مومنت, بابا مومنت:
اولندش مگه زنهای ایرانی خوار مادر دولتن. دومندش گیریم که خوار مادر دولت باشن, مگه 18 سال به بالا عقل تو کله شون نیست, سومندش گیریم عقل تو ملاجشون نباشه, مگه مرد خارجی چه فرقی با مرد ایرونی داره, چهارمندش گیریم مرد خارجی با مرد ایرونی فرق داشته باشه, حبس میکنند که چی آخه؟ بدتر می شه که, پنجمندش, لطفا اصلا یکی به من بگه این روزنومه خبر راست چاپ کرده یا دروغ. ششمندش, از اون موقع تا حالا موندم فکری که راست یا دروغ, این قانون در قرن بیست و یکم به مغز کدوم تنابنده ای رسیده. هفتمندش تو رو جون هر کی دوست دارین این خبر رو پخش و پلا نکنین. پیش خودمون بمونه. شوهرای خارجی احتمالی از دست نرند.
هشتمندش به نظرم یه سری افسانه به قصه های فولکلور اضافه بشه. پسر چشم زاغ موبور پادشای شهر فرنگ عاشق دختر کدخدای ده ایران آباد شده بود. هفت عصای آهنی شکست و هفت کفش آهنی ساییده شد و هفت کلاه آهنی ترکید, مرد به ده ایران آباد رسید, سنت شد (!!), آب چشمه ی زندگانی رو که از هفت دریای پشت قله ی سیمرغ بلورین دهه ی فجر پیدا کرده بود, سرمه ی چشمان و کابین دختر کرد و دختر را به عقد و نکاح (انشالله دائم) خود در آورد. بعد یهو نیروی انتظامی اومد و هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه زندانی اش کرد تا دیگه پسر زاغ بور پادشاه شهر فرنگ(یا حالا گیریم افغانی چشم و مو سیاه) عاشق شیفته ی دختر کدخدای ده ما نشه.
بی خیال بابا. ما رو بگو که فکر کردیم زندان ایران جای سیاسی ها و وبلاگ نویس هاو بد حجاب هاست. نگو موارد ناموسی هم نافرم تو لیسته.
آدم استغفرلله استغفرلله اختیار…استغفرلله چیز.., که…استغفرلله.

البته از یه زاویه ی دیگه اگه نگاه کنی پر بی منطق نیست. توی این شهر قشنگ, هر مذکری می تونه چهار دائم و چهارصد هزار -گاسم بیشتر, بنا به قوه ی پول و ..ول آقا- به نکاح خودش در بیاره. نیازی به واردات کالا, که وطنی ش از نوع مرغوب هم هست نداریم. توی گمرک کارشناسی و ضبط می شه.
بابا ایولله.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

گزارش پزشکی کتبالو

Posted by کت بالو on January 22nd, 2005

این متن این دفعه ای یه جور گزارش پزشکی از خلاصه ی بیماری ها و آمپول خوردن های کتبالوست.چندان دلپذیر و دلپسند نیست. خلاصه که:
viewer discretion is advised!!!
:::::
به خدمتتون عرض شود که کتبالو خانم حسابی جون دوسته. عینهو جهود خون ندیده از نوک سوزن می ترسه.
از سه چهار ماه قبل باید می رفتم و دندون پر می کردم. خدا رو شکر جنس دندون هام خیلی خوبه و غیر از یکی دو تا حفره ی ناقابل مشکل دیگه ای نداره.
دو بار وقت دندونپزشکی ام رو از ترس کنسل کردم. این دفعه توی طوفان برف و بوران و یخما گفتم هر طوری شده باید این بار برم و کاررو یکسره کنم.
فکر می کنین چی شد؟ هیچی. به خانم دکترم گفتم از آمپول می ترسم, اون هم گفت بدون بی حسی کار رو شروع می کنیم. هر وقت دردت اومد بگو. بعد هم هشدار داد که یکی از حفره ها نسبتا عمیقه و معمولا بدون بی حسی اذیت می کنه.
من هم پهلوون, گفتم نه, از آمپول می ترسم. از درد نمی ترسم. شروع کن.
نشون به اون نشون که شروع کرد. چرخ…قژقژقژ…آب, پنبه, میله, لوله, هرهر, کرکر, بگو و بخند,…چرخ..قژقژ…آب, پنبه, لوله, میله,…
و….
نیم ساعت بعد کار تموم شده بود.

فقط ازم می پرسید تو که این همه راحت درد رو تحمل می کنی آخه پس واسه ی چی نمی گذاری یه کوچولو آمپول بزنیم و خیال همه مون راحت باشه.
….
ولله چه می دونم. سوال خوبیه. از آمپول می ترسم دیگه.

تا حالا دو بار به خاطر ارتدونسی دندون کشیده ام, حداقل سه چهار بار آزمایش خون داده ام(بار اول حدود شونزده سالم بود. شوک شدم و تقریبا از حال رفتم!! دکترم دوست صمیمی مون بود, به سرعت به دادم رسید. صاف بغلم کرد و خوابوند روی تخت, در جریان هوای آزاد و بعد که آروم تر شدم دوباره ازم خون گرفت), لااقل سه چهار بارآخری که واکسن زده ام رو به خوبی یادم میاد. یه بار به خاطر شکستن دست,و یه بار به خاطر جابه جایی مفصل بازو از مچ دست به همراه شکستگی آمپول مسکن بهم زده اند,(از این که عمل کنند و زنده زنده مفصل رو جا بندازن نمی ترسیدم. یه جیغ و ده دقیقه و..کار تموم شده بود). دو بار به خاطر مریضی سرم خورده ام, دو بار آمپول پنی سیلین خورده ام, دو بار به خاطر بستن و باز کردن حفره ی بینی بیهوشی با آمپول بهم داده اند, و هر ده پونزده دفعه به نتیجه رسیده ام که آمپول آنچنان وحشتناک هم نیست, و حالا هنوز از آمپول وحشت دارم.
تازه این غیر از ده پونزده باری هست که شستشوی سینوس انجام داده ام. اون از آمپول زدن هم برای من بدتر بود. دیواره ی سینوس ام یه جورایی به علت عفونت مزمن به شدت سفت و سخت شده بود و برای مرتبه ی اول شستشو دکترم تقریبا با چکش و با تمام قوا باید سعی می کرد که دیواره ی استخوانی سینوس رو از توی بینی بشکنه و کامل هم بی حس نمی شد. تازه وقتی اولین کیست بیرون کشیده شد, همه فکر کرده بودن دخترک باید از درد بیهوش بشه!!! (اونموقع چهارده سالم بود). و…جالب اینجاست که خیر. از درد نمی ترسم, تحمل درد و بیماری ام به شدت زیاده. اصلا وقتی مریض هستم کسی باور نمی کنه که مریض هستم تا وقتی که تقریبا به حال نزار بیفتم. آخرین بار وقتی باور کردن من مریضم که فشار خونم به 6 روی 2 رسیده بود. (قیافه ی دکتری که فشارم رو گرفت دیدنی بود!!).ولی از قیافه ی آمپول از شدت ترس رنگم می شه عین گچ دیوار.

مشاور روانکاو جدید بهم گفته این یه جور فوبیا است. مشاور روانکاو قبلی به مدت دو جلسه باهام اختصاصی روی ترسم از آمپول کار کرد, حتی یه ذره هم فایده نکرد!!!

تنها مرتبه ای که با شجاعت کامل رفتم که آمپول بخورم, اون باری بود که با داداش کوچولو می رفتیم که دو تاییمون رو آزمایش خون کنند. مامانم گفته بود اول تو بشین که داداشی ترسش بریزه, و باور کنین یا نه اینقدر با شجاعت نشستم اونجا که شک کردم این خودمم که اومده آزمایش بده یا دوقلومه!!!

کم کم دارم شک می کنم, نکنه یکی از دلایل این که اینقدر از بچه دار شدن فراری هستم همین باشه که می دونم در جریان بارداری و زایمان آمپول احتیاج میشه!!!
تنها چیز خوبی که دراین آمپولوفوبیا هست اینه که می تونم مطمئن باشم هرگز معتاد تزریقی نمی شم!!!

و…بله…آمپول مسئله ی مهمی در زندگی کتبالوست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار